Sunday 21 th February
امروز یک روز عالی و مفید بود. یکی از روزهایی که تو احساس میکنی تا جایی که امکانش بوده بیرون رفته ای، دیدهای و آن جنبه از زندگی که از وجودش آگاه نبودی رو تجربه کردی.صبحمون رو با شنیدن داستان زمان کودکی جاشوا شروع کردیم.
داستانی که دوست دارم خودم و همهٔ اونهایی که میشناسم حد اقل یک بار تجربه کنند.آن متفاوت است از بزرگ شدن و تربیت من در ایران یا دوران بچگی وینستن در نیوزلند و متفاوت است با زند گی در سوئد. یک داستان واقعی.
بعد صبحانه به مرکز روستا رفتیم. وینستن مدام فیلمبرداری میکرد. اگر چه ما کنترل و برنامه ریزی خوبی برای جلو بردن مستندمون داریم، ولی وقت عملی کردن آنها, ممکن است گیج شویم. یکی از دلایلش این است که تو میخواهی از همه چیز فیلمبرداری کنی، هر احساس و ادراک جدیدی جالب است. این خیلی جالبتر میشود که تو بعضی وقتها احساس میکنی که تمرکز رو بر داستان واقعی مستند رو از دست دادی! در کنار تمام اینها تو باید جذابیت مستند رو هم حفظ کنی(بسیار سخت ولی ضروری). به هر حال ما با دو موتور سیکلت به سمت خونه جولیا که ۳ کیلومتر با خونه جاشوا فاصله داشت راه افتادیم، سه نفر بر روی هر موتور.
وقتی وارد شدیم، با تمام اقوام او آشنا شدیم، این آشنایی باعث شد من به خیلی چیزها فکر کنم، اونها چیز زیادی نداشتند ولی هنوز شادی، یک نگاه مثبت به زند گی و یک لبخند بر لبشون داشتند
.

ما شانس این رو داشتیم که با مادر بزرگ جولیا صحبت کنیم. شنیدن اینکه او چطور احساسات و افکارش رو تعریف میکرد، یک تجربه واقعا جالب بود. یک زن با ۹۰ سال سنّ اما قوی شاد و امیدوار. داستان او من رو به گذشتهها برد. واقعا بی ریا بودو حسّ میکردی تمام کلماتش از قلب پاک و مهربونش میاد. داستانش من رو به دنیایی برد با مردمی ساده، واقعی، و بی تکلف ولی زیبا. انگار ما جهان رو توسعه دادیم اما چیزهایی شبیه شان اجتماعی، غرور،پول و حسادت, محدودیتهای زیادی برای ما بوجود آورده، و تمام اینها باعث شده که ما تعادل و صحت احساسات و افکارمون رو از دست بدیم. صحبت کردن با همسر جولیوس یک دید جالبی از زندگیشون به من داد. اونها ۱۳ سال بود که ازدواج کرده بودند. در طول این سالها اونها سعی میکردن که بچه دار بشن ولی موفق نشده بودند. برای اینکه ماری حامله بشه اونها به دارو و پول نیاز داشتند، ولی پول کافی نداشتند. حالا فکر کن که پول تا چه حد زیادی میتونه زندگی ما رو کنترل کنه! قبل رفتن به خونه جاشوا ، جولیوس ما رو به چای دعوت کرد. ما در یک کافه در حومه شهر نشستیم، کافه با شن، ماسه و پوشش گیاهی احاطه شده بود.
قبل اینکه سوار موتور بشیم و رانندگی در جاده پر دست انداز رو شروع کنیم، قطرههای بارون رو روی بدنمون حس کردیم.
در عصر من بهمراه همسر جاشوا آشپزی کردم. آنچه که ما برای شام خواهیم داشت جالب خواهد بود.

من نمیدونم چرا ولی اینجا در کامبیتی، من همیشه گرسنه هستم، شاید برای اینکه اینجا فقط صبحانه و شام میخورم. بنابر این مجبورم طول روز رو با شکم خالی بگذرونم
.
Write a comment