Friday, April 23

در طول زمانی‌ که در کنیا بودم، بحثهای زیادی با جاشوا داشتم، در مورد اینکه من به عنوان یک زن چطور بهتر است لباس بپوشم و رفتار کنم. در عکس‌ها می بیند که بیشتر شلوار کوتاه یا دامن پوشیده ام، نه‌ به خاطر نشون دادن پاهام، بلکه به خاطر گرمای ۳۸ درجه در سایه!!!
اما یک زن کنیایی (مخصوصاً در جایی‌ که من بودم) پاهاش رو نشون نمی‌داد. اونها دامنهای خیلی‌ بلند میپوشند. وقتی‌ من و جاشوا در راه محل کار (صنایع دستی‌) قدم میزدیم، زنها بر سر من فریاد می‌زدند و خیلی‌ بی‌ ادب بودند. اگر چه من می‌شنیدم، ولی‌ بی‌ اعتنا از کنار اونها ردّ می‌‌شدم، و سعی‌ می‌کردم آنچه رو که بهش اعتقاد داشتم انجام بدم. من میخواستم آزادی رو که اینجا در غرب داشتم، اونجا پیدا کنم. حدس میزنم که فقط یک انسان سفید برای اونها نبودم، بلکه دختر سفیدی بودم که نمیدونست چطور لباس بپوشد

 

 

مشکل دیگری که من داشتم، سیگار کشیدن بود!! زن‌های کنیایی سیگار نمی‌‌کشیدند. بیشتر اوقاتی که سیگار در دستم بود، زنها به من می گفتند" اینجا کنیاست، و زنها سیگار نمی‌‌کشند". یکشنبه‌ها سیگار نمی کشیدم، چون از نظر اونها بی‌ احترامی به خدا بود

زن‌های کنیا یی صبح زود بیدار می‌شدند، ظرفهای شب قبل رو جمع میکردند، لباس می‌‌شستند، غذا می‌‌پختند و خونه رو تمیز میکردند. در این محله زن‌ها اجازه نداشتند روی زمین بنشینند یا دراز بکشند، کاری که مردها میتونستند انجام بدن!!
بعد از آماده کردن صبحانه زمان آوردن آب بود. منظورم ۲۰ کیلوگرم آب است، که باید اون رو حمل میکردند. یک پیاده روی حدود ۲۰ دقیقه. تنها هدف بزرگ اونها در زندگی‌ روزانه، توجه و مراقبت از خونه، بچه‌ها و همسرشون بود. خیلی‌ به ندرت، می‌تونستم با زن‌های همسایه بنشینم، یا صحبت و معاشرتی داشته باشم.

 

 

یک بار، همسر پیتر، همسایه جلویی از من پرسید که آیا میتونه سیگارم رو ببینه؟ سیگار رو به آرامی در دستش گرفت، روی اون رو با دقت نگاه کرد، و خندید. اما به محض اینکه شوهرش اومد، سریع سیگار رو برگردوند، و به اتاقش رفت. رفتارش، این فکر رو به ذهنم رسوند که زنها اینجا آزادی ندارند. اونها با رسوم و قوانین خاصی‌ زندگی‌ میکنند. این قوانین شخصیت اصلی‌ اون‌ها رو ساخته. صبح روز بعد، از او پرسیدم که، آزادی برای اون چه معنی دارد، مدت طولانی‌ فکر کرد و گفت: "آزادی شبیه یک انسان سفید است!!" فهمیدم، من برای او و شاید بسیاری از زن‌هایی‌ که در این محله زندگی میکنند نمایندهٔ چیزهایی بودم که خودشون نمیتونستن داشته باشند. در نهایت فهمیدم که، اونها خیلی‌ راحت تر و آزاد تر بودند، وقتی‌ که اطراف من بودند.

 

 

بعد مدتی توسط اونها پذیرفته شدم، شرایط بهتر شده بود، حالا می‌تونستم در حیاط بنشینم و سیگار بکشم، و همچنین می‌تونستم شلوار کوتاه بپوشم، چون من سفید بودم!!! اما خوشحال نبودم. میخواستم این آزادی رو با اونها شریک باشم. می‌خواستم که اونها بدونند، اینکه دیگران چه قضاوتی میکنند اصلا مهم نیست.خیلی‌ وقتها، سعی‌ می‌کردم که با زنها در حیاط بنشینیم و صحبت کنیم. از اونها می‌خواستم که تا اواخر شب در حیاط بنشینند. لباس هام رو به اونها میدادم. شب‌هایی‌ که، نشستیم، خندیدیم و داستان هامون رو برای هم تعریف کردیم واقعا شگفت انگیز و عالی‌ بود. اما با وجود همه اینها، یک فاصله، شکاف و دیواری بین ما وجود داشت که از بین بردنش واقعا سخت بود

 

Write a comment