2010

Wednesday 24th February


امروز صبح ساعت پنج بیدار شدیم. میخواستیم آخرین تصویرها رو
 از مراسم خداحافظی جاشوا و جولیا با خانوادشون فیلمبرداری  کنیم. واقعاً روز سختی‌ برای اونها بود، و ما باید از همه چیز فیلمبرداری میکردیم.
بعد ۱۰ ساعت مسافرت با اتوبوس، در نهایت به هتل در ممبسا رسیدیم. سفرمان واقعا طولانی بود،بنابر این کثیف، خسته، کلافه و گرسنه بودیم. با وجود اینکه هتل زیاد جالبی نبود، ولی‌ ما واقعا خوشحال بودیم بخاطر داشتن توالت، حموم و سه تا تخت ؛).
در روستا هر سه نفرمون روی یک تخت میخوابیدیم، و داشتن تخت‌های جداگانه واقعا خوشحالمون کرد. الکتریسیته و پریز برق در اتاق، ما احساس تجمل میکردیم. یک امتیاز خیلی‌ بزرگ این اتاق آینه بود!!!، نزدیک به یک هفته بود که خودم رو در آینه ندیده بودم. وقتی‌ دوش گرفتم و در تخت تمیزم دراز کشیدم، با خودم فکر کردم، در سوئد باید از این همه امکانات رفاهی‌ که آرامش رو به زندگیمون داده سپاسگزار باشیم. منظورم این نیست که بخاطر اونها مغرور باشیم، یا نسبت به اونهایی که این امکانات رو ندارند احساس برتری کنیم، بلکه باید سپاسگزار و فروتن باشیم.
به هر حال ، اینجا جای اون نیست که من راجع به آنچه بهتر است انجام شود یا نه سخنرانی کنم.
امروز وقتی‌ از خواب بیدار شدیم, با لذت فراوان از توالت استفاده کردیم. من از هر لحظه لذت برده ام، و سعی‌ کردم خودم رو برای فردا که به محلهٔ کثیف و پر جمعیت میروم آماده کنم. من در خانه سواحیلی خواهم ماند. تا اون زمان ما فقط برنامه ریزی می‌کنیم و در اطرف میگردیم.

ما هنوز خودمون رو معرفی‌ نکرده ایم ؛) :
وینستن، فیلمبردار گروه : شاد و به طور باور نکردنی باهوش .همیشه در کیفش به دنبال چیزی میگرده. خیلی‌ شوخ و بامزست، و بیشتر اوقات ما رو میخندونه.

رز، روزنامه نگار: پیشقدم برای صحبت کردن درباره توالت. با هر کسی‌ بحث و گفتگو می‌کند. خلاق، پر قدرت ، هدفمند و بلند پرواز. رایج‌ترین حرفی‌ که از رز میشنوید (این عبارت رو یک میلیون بار در روز تکرار می‌کند): مستند آینده من درباره ......... خواهد بود.

 

 

Tuesday 23 th February
امروز صبح پر کاری بود. ساعت ۵ صبح برای فیلمبرداری از طلوع آفتاب در مزارع ذرت بیدار شدیم.
منظره بیش از حد زیبا و طلوع خورشید در این دهکده غیر قابل توصیف بود . بعد صبحانه تمام صبح بیرون از مدرسه نشستیم و از بچه هایی‌ که برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدند فیلم گرفتیم. من برای بچه‌ها در مورد زندگی‌ در سوئد صحبت کردم و از اونها سؤالها‌یی پرسیدم، نظم اونها فوق العاده بود!!
ساعت ده به خونه جاشوا برگشتیم و شاهد ذبح کردن یک بز بودیم :( !! احساس خیلی‌ عجیبی‌ داشتم، من فقط ایستادم، و صدای گریه بز رو شنیدم و ناگهان او کشته شد.
من و وینستن مدت طولانی فقط ایستادیم، و به این مراسم خیره شدیم! این عکس رو ببینید و خودتون قضاوت کنید.

 

در حالیکه جاشوا و برادرش در حال تمیز کردن جنازه بز بدبخت بودند، ما یک مصاحبه کوچک رو درست کردیم.

حالا موقع کباب کردن بود.واقعاً گرم بود، گوشت بز رو در یک سطل ریخته بودند، و مگسها به سمتش هجوم آورده بودن. تیکه‌های گوشت روی سیخ کباب میشد. جاشوا با دستهاش گوشتها رو سیخ میزد و به دیگران میداد. به طرف من اومد و سیخ رو به طرف من گرفت.
من واقعا جگر دوست داشتم، با خوشرویی اون رو گرفتم.وقتی‌ جویدن رو شروع کردم، یک چیزی در دهانم پخش شد، اون مزهٔ هر چیزی داشت بجز جیگر!
وینستن وقتی‌ قیافه من رو دید، در حالیکه دستپاچه شده بود، پرسید: 

"good?"
گفتم آره من جیگر دوست دارم. جاشوا به محض شنیدن حرف من شروع کرد به خندیدن،و گفت اون قلب بز بود!!!
اسون نبود که خودت رو با فرهنگ غذائی اونها وفق بدی. ولی‌ من خوشحالم که اونها از این تفاوت‌ها لذت میبرند.

Monday 22 th February
یکی‌ از بزرگترین مشکلات، که بر کار ما تأثیر گذاشته، کار بدون الکتریسیته است. دوربین فیلمبرداری باید شارژ شود. به فیلمبرداری سریع نیاز داریم، در حالیکه زمان محدود است.
امروز برای گرفتن یک ژنراتور که بتونیم وسائل را شارژ کنیم به مرکز شهر رفتیم. در بازار شهر، کشاورزی با شور و اشتیاق در حال فروش گاوها و گوسفندها بود.
ما جایی‌ رو پیدا کردیم که میتونستیم وسائلمون رو شارژ کنیم.بعد اینکه رز از توالت استفاده کرد ما تصمیم گرفتیم در اون اطراف قدم بزنیم. ظاهراً ما جدا از تمام مردمی بودیم که آنجا بودند ، تمام چشمها بر روی ما ثابت شده بود، بعضیها با لبخندی بر لب به ما نگاه میکردند و جیغ میکشیدن: "مامبو!" ویا "مازونگو!"(سفید پوست ها)
دیگران با نگاهشون به طور مشکوکی ما رو بازرسی میکردند. ناگهان از طرف دیگر میدان صدای فریادی شنیدیم
، "AMERICAN! Hey you, AMERICAN!"
مرد مست از راه دور به طرف ما اومد، جلوی ما ایستاد، و دستش رو برای سلام به سمت ما آورد
"Hello Americans, welcome to Wamunyu".
بخاطر شور و اشتیاقی که برای ملاقات ما داشت کمی‌ شوکه شدیم ، اما با خوشرویی با او دست دادیم و کمی‌ صحبت کردیم، بعد به راه خودمون ادامه دادیم.
اون مرد در هر مغازه یی ما رو دنبال میکرد. ما سعی‌ کردیم که در جمعیت گمش کنیم، اما بعد مدتی‌ دوباره او جلوی ما ایستاده بود! اون ادامه داد به فریاد زدن, کم کم رفتارش با ما تغییر کرد، حرکاتش حالت تهاجمی گرفت، در نهایت کنار گوش من فریاد زد
"You man, Mr. American. I'm talking to you!"
ما در اون لحظه احساس میکردیم هیچ امنیتی نداریم.جاشوا در طرف دیگر میدان بود و با دوستانش شطرنج بازی میکرد. رز سعی‌ کرد که از مرد بخواد دست از سر ما بردارد. و من سعی‌ می‌کردم راهی‌ پیدا کنم که از دستش خلاص بشیم. مرد با لحن تند و زننده به رز جواب داد : من با تو صحبت نمیکنم من با اون مرد آمریکایی‌ صحبت می‌کنم. وضعیت بدی بود. تنها چیز جالب، این بود که مرد یک پرچم کوچک آمریکا پیدا کرده بود، با خشونت اون رو تکون میداد و فریاد میزد
"American، American!"
در نهایت جاشوا آمد. با مرد کمی‌ صحبت کرد، مرد مست سرش رو تکون داد و رفت. با تعجّب به جاشوا نگاه کردم، و با خودم فکر می‌کردم: جاشوا چه چیزی به اون گفته!! روی سر جاشوا کلاه بود، لباس قشنگی‌ پوشیده بود و لبخندی بر لب داشت.
بعد چند روز ما خانواده اون رو ترک خواهیم کرد، و به مامباسا هزاران مایل دورتر مسافرت خواهیم کرد، یعنی‌ جایی‌ که او کار می‌کند

 

Monday 22 th February

 

موضوع امروز ما دربارهٔ توالت است! حالا قدر بعضی‌ چیزها رو که در خونهٔ خودم داشتم، میفهمم ؛) در سوئد ما باید از تمام توالت‌ها قدر دانی‌ کنیم؛).
وینستن دیروز توالت رو دیده بود. او سعی‌ کرده بود مجسم کند که در یک هتل ۵ ستاره نشسته ؛). بنابر این او در این مورد با تجربه بود و فکر میکرد میتونه برای اولین ‌دیدار بزرگ، به ما اطلاعاتی بدهد.
در ضمن ما نیاز داشتیم که بلافاصله وسائل رو آماده کنیم، و برای این کار باید به مرکز روستا می‌رفتیم. در راه که ۴۵ دقیقه از خانه فاصله داشت، من نیاز فوری به توالت پیدا کردم, (قبل پیدا کردن یک توالت کنار 

.( جایی‌ که میخواستیم وسائل رو اونجا شارژ کنیم,charging shop 

 

توالت جاشوا در مقایسه با این مثل بهشت بود، ولی‌ من هیچ چاره یی نداشتم. بعد اینکه سه، چهار بار تو رفتم و منصرف شدم و بیرون اومدم در نهایت برای انجام کارم مجبور شدم با اون کنار بیام. وینستن بیرون کلبه گلی ایستاده بود و میخندید در حالی‌ که من در توالت گریه می‌کردم!
روزمون رو با سر و سامان دادن وسائل برقی ادامه دادیم . در راه خونه من برنامه ریزی کردم که فردا آنت از توالت مزرعهٔ جاشوا دیدن کنه.چند ساعت بعد بد از خوردن وعده غذایی لوبیا!! آنت ‌دیدار خودش رو از توالت شروع کرد ؛). قیر سیاه در اطرافمون، با یک چراغ قوه ضعیف، و عود خوشبو ما به توالت رفتیم.
مشکل امروز ما در نهایت حل شد. فردا روز پر کاری خواهد بود. ما تصمیم داریم از طلوع آفتاب فیلمبرداری کنیم. سپس برای بچه‌ها صبحانه درست خواهیم کرد (ساعت ۵:۳۰). همچنین شاهد کشتن یک بز خواهیم بود

!!

Sunday 21 th February

امروز یک روز عالی‌ و مفید بود. یکی‌ از روزهایی که تو احساس میکنی‌ تا جایی‌ که امکانش بوده بیرون رفته ای، دیده‌ای و آن جنبه از زندگی‌ که از وجودش آگاه نبودی رو تجربه کردی.صبحمون رو با شنیدن داستان زمان کودکی جاشوا شروع کردیم.
داستانی که دوست دارم خودم و همهٔ اونهایی که میشناسم حد اقل یک بار تجربه کنند.آن متفاوت است از بزرگ شدن و تربیت من در ایران یا دوران بچگی وینستن در نیوزلند و متفاوت است با زند گی در سوئد. یک داستان واقعی.
بعد صبحانه به مرکز روستا رفتیم. وینستن مدام فیلمبرداری میکرد. اگر چه ما کنترل و برنامه ریزی خوبی‌ برای جلو بردن مستندمون داریم، ولی‌ وقت عملی‌ کردن آنها, ممکن است گیج شویم. یکی‌ از دلایلش این است که تو میخواهی‌ از همه چیز فیلمبرداری کنی‌، هر احساس و ادراک جدیدی جالب است. این خیلی‌ جالبتر میشود که تو بعضی‌ وقتها احساس میکنی‌ که تمرکز رو بر داستان واقعی‌ مستند رو از دست دادی! در کنار تمام اینها تو باید جذابیت مستند رو هم حفظ کنی‌(بسیار سخت ولی‌ ضروری). به هر حال ما با دو موتور سیکلت به سمت خونه جولیا که ۳ کیلومتر با خونه جاشوا فاصله داشت راه افتادیم، سه نفر بر روی هر موتور.


وقتی‌ وارد شدیم، با تمام اقوام او آشنا شدیم، این آشنایی باعث شد من به خیلی‌ چیزها فکر کنم، اونها چیز زیادی نداشتند ولی‌ هنوز شادی، یک نگاه مثبت به زند گی و یک لبخند بر لبشون داشتند

.


ما شانس این رو داشتیم که با مادر بزرگ جولیا صحبت کنیم. شنیدن اینکه او چطور احساسات و افکارش رو تعریف میکرد، یک تجربه‌ واقعا جالب بود. یک زن با ۹۰ سال سنّ اما قوی شاد و امیدوار. داستان او من رو به گذشته‌ها برد. واقعا بی‌ ریا بودو حسّ میکردی تمام کلماتش از قلب پاک و مهربونش میاد. داستانش من رو به دنیایی برد با مردمی ساده، واقعی‌، و بی‌ تکلف ولی‌ زیبا. انگار ما جهان رو توسعه دادیم اما چیزهایی شبیه شان اجتماعی، غرور،پول و حسادت, محدودیت‌های زیادی برای ما بوجود آورده، و تمام اینها باعث شده که ما تعادل و صحت احساسات و افکارمون رو از دست بدیم. صحبت کردن با همسر جولیوس یک دید جالبی‌ از زندگیشون به من داد. اونها ۱۳ سال بود که ازدواج کرده بودند. در طول این سالها اونها سعی‌ میکردن که بچه دار بشن ولی‌ موفق نشده بودند. برای اینکه ماری حامله بشه اون‌ها به دارو و پول نیاز داشتند، ولی‌ پول کافی‌ نداشتند. حالا فکر کن که پول تا چه حد زیادی میتونه زندگی‌ ما رو کنترل کنه! قبل رفتن به خونه جاشوا ، جولیوس ما رو به چای دعوت کرد. ما در یک کافه در حومه شهر نشستیم، کافه با شن، ماسه و پوشش گیاهی‌ احاطه شده بود.
قبل اینکه سوار موتور بشیم و رانندگی‌ در جاده پر دست انداز رو شروع کنیم، قطره‌های بارون رو روی بدنمون حس کردیم.

در عصر من بهمراه همسر جاشوا آشپزی کردم. آنچه که ما برای شام خواهیم داشت جالب خواهد بود.

 

 

من نمیدونم چرا ولی‌ اینجا در کامبیتی، من همیشه گرسنه هستم، شاید برای اینکه اینجا فقط صبحانه و شام میخورم. بنابر این مجبورم طول روز رو با شکم خالی‌ بگذرونم

.