2010


Saturday April den17

 

 

شما چه طور عید پاک رو جشن میگیرین؟ این سوال رو یک هفته قبل از عید پاک از جاشوا پرسیدم. "ما به کلیسا میریم." در این محله پرجمعیت و کثیف، به خاطر مشکلات مالی‌، جشنی برای عید پاک وجود ندارد. فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم یک بز رو ذبح کنم و یک جشن عید پاک در حیاط کوچیکمون برای همسایه‌ها ترتیب بدم. فکرم رو با جاشوا در میون گذاشتم، و ما برنامه ریزی برای جشن رو شروع کردیم

 

 

اون روز صبح به قصابی که در یکی‌ از روستاهای اطراف بود رفتیم، و یک بز سفارش دادیم. زنهای سواحیلی تصمیم گرفتند که گوشت رو بپزن. و من با زن دیگری برنج رو آماده کردیم. ساعت ۶:۳۰ همهٔ همسایه‌ها در حیاط جمع شدند. شما شاید فکر می‌کنید که که این خونه سواحیلی بزرگ است، اما اطراف حیاط فقط یازده اتاق ۱۰ متر مربع برای هر خانواده وجود داشت. ما برای خوردن غذا جمع شدیم و از دوستی که بینمون وجود داشت لذت بردیم. غذا خیلی‌ زیاد بود، بنابراین همهٔ بشقاب‌ها پر از غذا بود. بچه‌ها در یک دایره وسط حیات نشسته بودند، و بزرگترها به صورت پراکنده در حیاط مشغول خوردن بودند. بعد مدتی، یکی‌ از بچه‌ها که جلوی من نشسته بود بالا آورد، در حالی‌ که سعی‌ میکرد غذایی که در دستش بود رو در دهانش بگذرد!!! اونها عادت به خوردن غذای زیاد نداشتند. چیزی که من فراموش کرده بودم!! بعد مدتی بچه‌های بیشتری بالا اوردند

 

 

 

 

اون روز عصر خیلی‌ لذت بخش بود. دیروقت بود، اکثر همسایه‌ها به اتاقشون رفتند، و فقط ما "جغدها" طبق معمول بیدار موندیم. یک ساعت بعد لئو شروع به روشن کردن آتش کرد. زمان کباب کردن بز بود. نشسته بودیم و منتظر غذا بودیم. من نمیدونم که اون لحظه، شاد بودم، غمگین بودم یا متحیر

در نهایت احساس کردم خوابم میاید، و اون شب فقط ۲ ساعت خوابیدم

 

 

 

صبح روز بعد ساعت ۵ صبح بیدار شدم. حالا زمان خوردن صبحانه بود. دست و سر بز آماده شد. باید بگم که اون یکی‌ از خوشمزه‌ترین صبحانه‌هایی‌ بود که خوردم

 

 

Thursday, April 15

امروز می‌خواستم از معتادان به مواد فیلمبرداری کنم. به مکانی رفتیم که بیش از ۳۰۰ بچه و جوان بی‌ خانمان بودند. وقتی‌ اونجا رو دیدم احساس خیلی‌ عجیبی‌ داشتم، بعضی‌ وقت‌ها توضیح تاثیر شرایط خاص خیلی‌ سخت است

 

 

استرس و تنش وقتی‌ شروع شد که یک جمعیت زیادی اطرافم رو گرفتند، فریاد می‌زدند،گریه میکردند، صحبت میکردند و تمام اینها معنیش این بود که اونها می‌خواستند از هر راهی‌ اشتیاق خودشون رو از دیدن من ابراز کنند. بدن اونها بوی خیلی‌ بدی میداد. تقریبا تمامشون مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند. پوستشون پر بود از زخمهای عمیق . ۲ نفر از اونها که بزرگتر بود به طرف ما اومد. بعد اینکه براشون توضیح دادیم که علاقه‌ داریم ازشون فیلمبرداری کنیم، اونها از ما غذا خواستند(شیر و نان). بنابر این ما باید برای خریدن غذا اونجا رو ترک میکردیم

 

 

بعد مدتی با نان و شیر به اونجا برگشتم. صدها نفر دستشون رو با ناامیدی به طرف من دراز کرده بودند. وحشت زمانی‌ به سراغم اومد که اونها برای گرفتن غذا شروع به هل دادن من کردند. ناگهان دیدم که وسط جمعیت هستم. بچه‌ها برای گرفتن غذا دست و موهای منو میکشیدند، به من ضربه می‌زدند، و سعی‌ میکردن از روی من ردّ شوند!!سعی‌ می‌کردم که از اون حلقه بیرون بیام تا صدمه یی نبینم.اون صحنه اصلا خوب نبود، اونها برای رسیدن به غذا، حاضر بودن جونشون رو بدن :(. بچه‌های بزرگ تر سعی‌ میکردند با میله‌هایی‌ بلند از چوب و آهن اوضاع رو کنترل کنند!! این میله‌ها به من هم برخورد میکرد ولی‌ آنچنان در شوک بودم که چیزی حس نمیکردم. همه در حال جیغ زدن، گریه کردن و هل دادن همدیگر بودند. من هنوز هم نمیتونم باور کنم که چنین چیزی رو تجربه کردم. در راه خونه فهمیدم که موبایل و پولم دزدیده شده .

وقتی‌ برای پس گرفتن اونها برگشتم، دوباره همه به طرف من هجوم آورد‌ند. اون روز من نتونستم فیلم یا عکس بگیرم، و موبایلم رو هم از دست دادم.

من بارها بعد اون حادثه، دوباره به اون مکان رفتم. داستان‌هایی‌ که از این بچه‌ها شنیدم غیر قابل باور است. گاهی‌ اوقات آرزو می‌کردم، کاش که چشمهای من مثل یک دوربیین فیلمبرداری بود

 

 


april Monday, April 5
بعد از روزهای طولانی‌،دوباره به خونه سواحیلی خودم برگشتم. دیروقت بود و خیلی خسته بودم. حیاط کاملا خالی‌ بود. بعد مدت طولانی همسایه‌ها وارد حیاط شدند.همه با چشمهای قرمز خوشحال بودند، سریعا فهمیدم که اونها در حال جویدن یک چیز سبز رنگ هستند. بعد اینکه یک میلیون سوال از اونها پرسیدم، فهمیدم که اونها چیزی به اسم میرا رو میجوند

 

 

میرا یک گیاهی هست که در کنیا کشت میشود. خیلی‌‌ها اعتقاد دارند که اون مثل مواد مخدرست. به هر حال اون در کنیا آزاد و قانونی است!!در طول زمانی‌ که مصرفش می‌کنید نمی‌‌تونید بخوابید. ما نشستیم و در مورد این موضوع بحث کردیم. ساعت ۴ صبح من تسلیم شدم و به رختخواب رفتم. وقتی‌ چند ساعت بعد(ساعت ۷) بیدار شدم همسایه‌ها همچنان شاد و خوشحال نشسته بودند. عصر اون روز دوباره اونها رو دیدم که در حال جویدن میرا بودند.به مدت دو روز هر جأ که اونها رو میدیدم این داستان ادامه داشت. بعد تمام روز و شب رو در حیاط خوابیدند، و به مدت ۲۴ ساعت از خواب بیدار نشدند.

 

 

 

 


Friday, 2nd April

بعضی‌ اوقات مواجه شدن با فرهنگ‌های متفاوت و نقص زبان، تو رو در موقعیت عجیبی‌ قرار میدهد. این شرایط برای من اتفاق افتاد: بعد فیلمبرداری امروز، شب به خونه رسیدم.وقتی‌ وارد محوطه شدم حدود ۲۰ تا بچه فریاد زدند

 "ROSE, HOW ARE YOU?!"

سپس من رو بغل کردند و خوش آمد گفتند. اونها زمانی‌ که من در حیات نشسته بودم با من دوست شده بودند.اونها  میدویدند و بازی میکردند. یکی‌ از اونها یک نخ به بتری خالی‌ بسته بود و با اون قدم میزد، وقتی‌ پرسیدم، اون چیزی که با خودش میکشه چیه؟ جواب داد اون سگش هست. یکی‌ دیگر از بچه‌ها سعی‌ میکرد مانند سربازها باشد. او طوری نشون میداد که انگار یک تفنگ اسباب بازی‌ در دست دارد. وقتی‌ تفنگش رو دیدم، فهمیدم که اون رو با گّل ساخته. اونها پول کافی‌ و اسباب بازی ندارند، ولی‌ قدرت تخیل بسیار عالی‌ دارند، که به من یاد میدهد که چه طور میشود، هر چیزی رو از زوایای دیگر دید. عصر من به همراه همسایه‌ها در حال تماشای مسابقه فوتبال بین بارسلنا و ارسنال بودم. بازی خوبی‌ بود. شاید جذاب‌ترین مسابقه یی که تا حالا دیده بودم. همسایه ی جلویی من، پارچه‌هایی‌ که جلوی درش آویزون بود رو کنار زده بود، درون اتاقش یک تلویزیون کوچک داشت. ما نه‌ نفر در حیات نشسته بودیم و سعی‌ میکردیم از راه دور مسابقه رو بینیم. تلویزیون هیچ صدایی نداشت، بنابر این ما از طریق رادیو به تفسیر مسابقه، به زبان سواحیلی گوش میکردیم.

من می‌تونم صادقانه بگم که چیزی نمی‌دیدم. برای پیدا کردن توپ تمرکز کرده بودم!!تلویزیون خیلی دور بود. از طرف دیگر، مفسر به زبان سواحیلی حرف میزد و من هیچ چیزی متوجه نمیشدم :(. وقتی‌ فکر کردم که بارسلنا گًل زده، با اشتیاق زیادی فریاد زدم، اما همسایه‌ها به من گفتند که هیچ اتفاقی نیفتاده!!!عکس‌العمل من با توجه به روند بازی اصلا خوب نبود!! وقتی‌ من به طور مداوم با عصبانیت و ناراحتی فریاد زدم، چون فکر می‌کردم آرسنال گًل زده است، همه با تعجب به من نگاه میکردند و می‌خندیدند

 

(!!!!من نمیتونم توپ رو ببینم)

 

به هر حال، من اوقات خوشی‌ رو با فوتبال خیالی خودم داشتم. بعد بازی یکی‌ از بچه‌ها به من گفت: " رز بازی تموم شد، نتیجه بازی ۲۰-۴ به نفع بارسلونا نبود، بلکه ۲-۲ مساوی شد

 

 

GOA............LLLLLL
این خارجی‌ چی‌ میگه؟؟؟ بازی هنوز شروع نشده


Monday, March 29th

 

 

امروز وینستن و آنت کنیا رو ترک کردند. وقتی‌ اونها رفتند، احساس پوچی وجودم رو گرفت.حالا اونجا تنها بودم، و باید تنها به ماجراجویی و کارهام ادامه میدادم.من می‌خواستم ۲ تا مصاحبه رو در نایروبی تموم کنم، و برنامه ریزی کرده بودم که ساعت ۱۳:۰۰ به ممبسا برگردم. همه چیز از آنچه که فکر می‌کردم طولانی تر شد و ساعت ۱۴:۰۰ من هنوز آماده نبودم. اتوبوس،قطار و هواپیما رو از دست دادم. با توجه به اتفاقاتی که شب پیش در اتوبوس افتاده بود، ترجیح میدادم شب با اتوبوس جایی‌ نرم. تصمیم گرفتم با تاکسی برگردم، سفر وحشتناکی‌ بود. راننده خیلی‌ بد رانندگی‌ میکرد، در جاده ماشین از روبرو می‌‌آمد، ولی‌ او بدون توجه سبقت می‌گرفت. ۲۰۰ بار مرگ رو جلوی چشمم دیدم. اما در نهایت به خونه رسیدم، خسته و گرسنه بعد ۸ ساعت استرس و طنش مداوم. من آخر هفته رو در هتل ماندم. منتظر جاشوا بودم که از نایروبی برگردد

.

 

در این مدت با کن، که او هم در ممبساست ملاقات کردم. از طریق کن تونستم ، یک قسمت جدیدی از شهر رو ببینم. او بسیار دوست داشتنی، باهوش و خوب است. راه‌هایی‌ که او به مردم این جامعه کمک می‌کند، بسیار جالب و تاثیرگذار است.کن یک تیم فوتبال هم دارد

   http://www.krackunited.com

یک گروه از جوانان با استعداد. من شانس این رو داشتم که کمی‌ از اونها فیلم بگیرم. کن نه تنها دید جدیدی به من داد، بلکه چیزهای زیادی هم به من یاد داد

 

 

 

 

ken ring:


کن یک هنرمند رپ سوئدی تبار کنیایی است. او در استکهلم سوئد به دنیا آمده است، و هم اکنون در حال ساختن یک استودیو بزرگ در کنیاست.او صاحب باشگاه فوتبال در منطقه ساحلی کنیا نیز می‌باشد. تیم فوتبال او در حال حاضر بهترین تیم جوانان در سواحل جنوب می‌باشد.