2010


Thursday, March 25th
 
متاسفم که داستان سفرمون,از ماسی مارا به نایروبی رو قطع می‌کنم. این پستی که اینجا منتشر می‌کنم بسیار مهم است!!
در طول این شش هفته که در کنیا بوده‌ایم، من سعی‌ کردم که یک مصاحبه با معاون رئیس جمهور این کشور داشته باشم.
برای اونهایی که اطلاع ندارند: انتخابات در سال ۲۰۰۷ منجر به ناآرامی در کشور، ناپدید شدن بیش از ۱۰۰۰ نفر و کشته شدن حدود ۵۰۰،۰۰۰نفر شد. برای حل این مشکل معاون رئیس جمهور و رئیس جمهور در یک جناح، قدرت رو با نخست وزیر تقسیم کردند.
برای مستندمون، مصاحبه با  معاون رئیس جمهور اهمیت زیادی داشت. من به دفتر کار او رفتم، فکس فرستادم، هر روز با او تماس تلفنی گرفتم و روزهای دیگر برای دیدن او به آنها فشار آوردم. و جواب اونها فقط این بود : " نه‌،  او وقت ندارد! ", " نه‌، او علاقه‌‌ای به دیدن شما ندارد! "  وضعیت طوری بود که من نمیتونستم ناامید یا تسلیم شوم. من تصمیم گرفته بودم که یک مصاحبه با او داشته باشم.
هفته آخر، منشی‌ او با من تماس گرفت و یک قرار ملاقات رو تائید کرد، سه شنبه، ۲۳ مارس، ساعت ۹:۳۰. ما خیلی‌ خوشحال بودیم، من مدتی بالا و پایین میپردم! آنت و وینستن شادی میکردند. با شادی فراوانی‌ که در وجودمون بود، پیروزیمون رو جشن گرفتیم.
سه شنبه ساعت ۶ صبح با صدای ساعتم بیدار شدم،اون روز، روز بررگی بود! ما شروع به آماده کردن خودمون کردیم، سوال‌ها رو مرور کردیم و  دوربین رو چک کردیم.در راه، موبایلم زنگ خورد. منشی‌ او گفت که ساعت ملاقتمون به ۴ عصر تغییر کرده است!
 ساعت ۳:۳۰ ما در محل بودیم. ساعت ۴ شد، ما در یک اتاق  خیلی‌ رسمی‌ نشسته بودیم. ساعت ۴:۳۰، ۵، ۵:۳۰ و ۶  شد .... هنوز اثری از معاون رئیس جمهور نبود. معلوم شد که جلسه پارلمان طول کشیده و اونها نمیدونستند که چه زمانی‌ تموم خواهد شد.به ما گفته شد که در مورد ملاقتمون، روز بعد به ما خبر میدهند! خسته، بیقرار و ناامید به هتل برگشتیم تا دوباره مصاحبه و فیلمبرداری هامون رو برنامه ریزی کنیم. روز بعد شروع کردم به تماس گرفتن با محل کار معاون رئیس جمهور، دوباره و دوباره. همچنان من رو پشت خط نگه میداشتند. ساعت ۴، به این نتیجه رسیدم که این وضعیت ناامید کننده است. اون آخرین روزی بود که ما میتونستیم با او مصاحبه کنیم. دلیلش این بود که آنت و وینستن،  ۲۵ مارس، صبح زود میخواستند  به خونه برگردند. من ناراحت بودم، و مدام سعی‌ می‌کردم یک برنامه ریزی رو برای مصاحبه ترتیب بدم. ساعت ۵ ما در هتل بودیم، پشت کامپیوتر نشستم تا دربلاگ چیزهایی بنویسم. در حالی‌ که هوای نایروبی بارانی بود.
موبایلم زنگ خورد، منشی‌ معاون بود. اولین چیزی که او گفت این بود:

" رز تو کجا هستی‌؟ " براش توضیح دادم که من در هتلی هستم که پیاده حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه با اونها فاصله دارد. گفت اگر می‌خواهید مصاحبه رو از دست ندهید تا کمتر از ده دقیقه اینجا باشد. به محض قطع کردن تلفن،در حالی‌ که فریاد میزدم آنت و وینستن رو صدا کردم، ما همین حالا باید بریم. ما تا ده دقیقه دیگر یک مصاحبه خواهیم داشت. از من نخواهید که توضیح بدم چطور آماده شدیم، از هتل بیرون اومدیم و تاکسی گرفتیم، ولی‌ در نهایت ما در ترافیک خیلی‌ بدی گیر افتادیم. عصبی بودم و استرس زیادی داشتم، از ماشین بیرون پریدم. وسط ترافیک ایستادم و سعی‌ کردم ماشین هارو متوقف کنم تا راه رو برای تاکسی باز کنم.هوا بارونی‌ بود و این اوضاع رو بد تر میکرد. متأسفانه با وجود تلاشهای من نتونستیم از ترافیک بیرون بیائیم. وقتی‌ به داخل ماشین برگشتم از راننده پرسیدم که آیا میتونه بر خلاف مسیر ترافیک رانندگی‌ کند؟!! آنت حرف من رو تایید  و از من پشتیبانی کرد. راننده با تعجب به من نگاه کرد و گفت این کار غیر قانونیست و ممکن است که گواهینامه اش رو از دست بده. من فقط فریاد زدم " من مسئولیت همه چیز رو قبول می‌کنم ", و آنت به پشتیبانی‌ من فریاد زد : " این اورژانسی است ." وینستن کنترل بیشتری بر اوضاع داشت، بیرون پرید و گفت "بچه‌ها بدوید ." راننده خوشحال شد، و ما شروع به دویدن کردیم، ما هرگز مثل اینبار ندویده بودیم. وقتی‌ وضعیتم مناسب نیست،  واقعا نمیتونم نفس بکشم.  اما این قضیه واقعا مهم بود و نمی تونستم از دستش بدم.تنها راه دویدن بود. ما دویدیم و چتر یک زن کنیا یی به سر من اصابت کرد، ولی‌ در نهایت به موقع رسیدیم.  کاملا خیس شده بودیم. صورتمون قرمز بود. به سختی‌ نفس میکشیدیم و عصبی بودیم. اما  مصاحبه انجام شد. یک احساس شادی و پیروزی در وجودمون بود و به بهمون انرژی جدیدی میداد. مصاحبه بسیار عالی‌ پیش رفت. معاون رئیس جمهور به تمام سوالاتمون که برای مستندمون نیاز داشتیم پاسخ داد

 

 

 


Sunday 21 th March
دو نگهبان به طرف ماشین ما آمدند.   با خستگی‌ زیاد از ماشین پیاده شدم و به سمت دروازه رفتم.
اونها برای وارد شدن ما پول نقد می‌خواستند!  ما عادت داریم تمام آنچه می‌خواهیم رو با کارت پرداخت می‌کنیم بنابر این  به اندازهٔ کافی‌ پول نقد نداشتیم. وقتی‌ اونها گفتند که برای گرفتن پول نقد باید دوباره به نایروبی برگردیم، ما از عصبانیت منفجر شدیم.  بحث، نزاع و جدال بین من، نگهبانها و رئیس شون که اونجا بود ادامه پیدا کرد. در نهایت رانندمون مشکلمون رو حل کرد. من از خشم، گرسنگی و خستگی‌ می لرزیدم. اما حالا بعد یک سفر طولانی‌ به داخل می‌رفتیم.
ماسای مارا یک طبیعت باور نکردنی و زیبا دارد. زیبائی اون رو با کلمات نمیتونی‌ توصیف کنی‌. باید خودت اون رو تجربه کنی‌. دیدن حیوانات که در آزادی، صلح و هماهنگی‌ خاصی‌ زندگی‌ میکنند واقعا شگفت انگیزست. عصر اون روز سال نو ایرانی رو با مقداری غذا و شراب جشن گرفتیم.
روز بعد راننده ماسا‌هایی‌ از من خواستگاری کرد ، قبل شام او به من گفت که می‌خواهد  چهل گاو رو با هواپیما برای خانواده‌ام در مالمو بفرستد!!!! من واقعا از او ممنون بودم، ولی‌ سعی‌ کردم توضیح بدم که چهل تا گاو اینجا خیلی‌ بیشتر کارایی دارد. ولی‌ وینستن "دکتر عشق" اصرار داشت که روی این پیشنهاد فکر کنم، چون فکر میکرد شاید او فرد مناسبی برای من باشد!!!
دوشنبه ساعت  پنج صبح، ما دوباره در ماشین گرم و تنگ نشستیم و به سمت نایروبی راه افتادیم.   این هم یک سفر پر حادثه هست که فردا در موردش مینویسم. وقتی‌ ما اونجا رو  ترک کردیم، یک سفر شش ساعته رو پیش رو داشتیم. همچنین ظهر، یک

جلسهٔ بسیار مهمی‌  در نایروبی خواهیم داشت

 

 

 

همسر جاشوا و رز

 

 

همسایه‌های رز

 

 

وینستن و جاشوا

 

 

طلوع آفتاب در چانی

 

 

دختری در کلیسا

 

 

پسری که به ما در باز کردن بطری کمک کرد

 

 

کلیسا

 

 

رز به همراه چند زن در چانی

 

 

بچه یکی‌ از دوستان ما

 

 

چانی

 

 

چانی

 

Saturday, March 20

 

 

ما در طول سفر شبانه با اتوبوس به سمت نایروبی، مثل جغد بیدار بودیم. ۲۹ ساعت بیخوابی و ۱۶ ساعت گرسنگی!! کمبود خواب و گرسنگی توانمون رو گرفته بود. در راه ماسی مارا در ماشین تنگ با تمام بسته‌ها با بار هامون، با خودم فکر می‌کردم که این سفر چه قدر توان و تحمل ما رو افزایش داده است.
واکنش ما به تیر اندازی در ۳۰ دقیقه اول همراه با شوک بسیار شدید بود. و حالا همه چیز خوب بود. در این سفر ما سه نفر مثل یک ارتش بودیم، سپری از فولاد، دست در دست هم به جلو می‌رفتیم. با گذشت زمان و روبرو شدن با اتفاقات بیشتر، حالا ما قویتر بودیم. چند وقت پیش یک دوست خوب برای من نوشت که این سفر باید تو رو تغییر داده باشه. این سفر در حقیقت دیدمون رو نسبت به خیلی‌ چیزها تغییر داده. در این سفر، چیزهایی که وجودشون رو باور نداشتیم، و احساساتی که تا حالا تجربشون نکرده بودیم رو تجربه کردیم. ارزش واقعی‌ چیزهایی که قبل از این به راحتی‌ به دست میاوردیم رو فهمیدیم. خیلی واضح است که سفر به کنیا واقعا روی ما تاثیر گذشته است.‌ وقتی‌ یک میلیون چیز همزمان اتفاق میفته, هر روز زندگی‌ و بقأ رو حس میکنی. از بازگشت به سوئد احساس ترس می‌کنم ، چون واقعا نمیدونم این سفر چه تاثیری بر روی دید، واکنش و احساسات من خواهد داشت.

 

 

 

 

 

برگردیم به درون ماشین در مسیر ماسای مارا:
آفتاب ماشین رو گرم میکرد، ماشین مثل سونا داغ بود. پاها و کمرمون بی‌ حس شده بود، چون هیچ جایی‌ برای تکون خوردن نداشتیم. ما ۴ ساعت در ماشین نشسته بودیم در یک جاده نه چندان خوب. من دوباره صبرم رو از دست دادم. احساس می‌کردم که ما هرگز به هدفمون نمی‌رسیم. خستگی‌ و گرسنگی یک حس استرس و تنش رو در من ایجاد کرده بود.
بایستید! من بیشتر از این تحمل ندارم. اگر چه ما در صحرایی پر از حیوانات وحشی مثل شیر و پلنگ بودیم، ولی‌ نمیتونستم نشستن ماشین رو تحمل کنم. با وجود اینکه راننده به من هشدار داد که اینجا خطرناک است, از ماشین بیرون آمدم. خیلی‌ خسته بودم، و هیچ چیزی نمیتونست نظرم رو عوض کند
وقتی‌ پیاده شدم ماشین شروع به حرکت کرد و از من فاصله گرفت،از گرمای زیاد مغزم کار نمیکرد، مثل اینکه خون به مغزم نمیرسید، وقتی‌ از ماشین بیرون آمدم و کمی‌ هوا خوردم، دوباره عقلم به کار افتاد, بیرون ماشین من با بسیاری از حیوانات گوشتخوار احاطه شده بودم، با ترسی‌ که در وجودم بود، سعی‌ کردم خودم رو کنترل کنم. به آهستگی به جلو رفتم. و همزمان فریاد زدم که راننده ماشین رو نگه داره. بعد مدتی ماشین با فاصله ۳۰۰ متر از من ایستاد. به سمت ماشین رفتم در حالی‌ که قلبم داشت از دهانم بیرون میومد. اون واقعا خوب بود که دوباره به اون ماشین گرم و تنگ برگشتم

 


۲ ساعت بعد، هنوز درون ماشین، همراه سر درد ، گرسنگی و خستگی فراوان، به دروازه ماسای مارا رسیدیم. دو نگهبان با اسلحه به سمت ماشین ما آمدند .....
این مطلب رو فردا دنبال کنید

¨

 

I'll let Winston continue the story:

Friday, March 19

خانمی که بلیط اتوبوس رو برای ما رزرو میکرد، چند بار پرسید :" آیا مطمئن هستید که می‌خواهید با اتوبوس به این سفر برید؟ " او به نظر متعجب می‌‌آمد، و مثل مادری نگران به ما توصیه میکرد، که کسی‌ رو پیدا کنیم، که وقتی‌ به نایروبی رسیدیم دنبالمون بیاد. من خیلی‌ خسته بودم، خسته از گرمای زیاد، و فقط می‌خواستم از انجا برم. روزمون واقعا پر تنش بود.
ساعت ۳ با سرو صدای زیادی که در اتوبوس بود بیدار شدم. چرت میزدم و سرم رو به پنجره تکیه داده بودم. ناگهان با صدای خورد شدن یک تیکه شیشه که به سمت صورتم میامد بیدار شدم.
من هیچ چیزی نمی‌فهمیدم، با دیدن یک سوراخ روی شیشه پنجره که فقط چند سانت از سرم فاصله داشت واقعا شوکه شده بودم.
اولین کاری که کردم تمام بدنم رو چک کردم، من به دنبال یک زخم یا جراحت بودم. در ضمن من صدای رز و آنت رو هم شنیده بودم که فریاد زدند " سرت رو بیار پایین وینستن ." من کفّ اتوبوس افتادم، کنار شیشه های خورد شده. راننده اتوبوس متوجه ناآرمی و هیاهو شده بود، پاهاش رو رو پدال گاز گذشته بود و با سرعت بیشتری میرفت.

چند لحظه‌ای کفّ اوتوبوس نشستم و سپس به سمت چپ اتوبوس جایی‌ که رز و آنت نشسته بودند رفتم. واقعا متعجب بودم که چه طور مردم محلی که در اتوبوس بودند نسبتا آرام به نظر میرسیدند!! اونها بی‌ اعتنا بودند و یا شاید می‌خواستند اجازه بدهند که سه غریبه این وحشت بزرگ رو به خوبی‌ تجربه کنند!!
هنوز عصر نشده بود که ما برای شام به ماسای مارا زیبا رسیدیم. راننده و راهنمای ما گفتند که اون مطمئناً یک تلاش برای ربودن اتوبوس بوده. و اینکه این قضیه در راه ممبسا و نایروبی خیلی‌ غیر معمول نیست.
وقتی‌ به یاد اون اتفاق میافتم احساس می‌کنم تمام تنم بیحس شده. واقعا نمیتونستم باور کنم که من با شلیک یک گلوله فقط چند سانت فاصله داشتم.من می‌تونستم بمیرم!!! به چشم انداز خیره کننده نگاه می‌کنم، خورشید قرمز و شلعه ور در افق. برای زندگی‌ دوباره‌ام از ته دل‌ نفسی به راحتی‌ میکشم