2010

Saturday, February 20

ساعت نه‌ شب بود، در یک جای تنگ و باریک دراز کشیده بودیم. نصف بدن من بین تخت و دیوار آویزون بود.سرم رو به سمت راست گردوندم ناگهان چارچوب تخت به صورتم برخورد کرد!
کمی‌ در مورد اتفاقات روزانه صحبت کردیم و به صدای خفاش‌ها گوش دادیم. بعد مدتی حس کردم که نیاز به توالت دارم (۳۰ یارد از کلبه فاصله داشت) بنابر این گروه تصمیم به همراهی من گرفت ؛). راه واقعا تاریک بود، تاریک نبود، بلکه همه جا مثل غیر سیاه بود. صدای قدمهامون رو روی مزارع ذرت می‌شنیدیم. ما تنها کسانی‌ بودیم که بیدار بودیم. من حسّ می‌کردم ما تنها موجودات زنده در اون مکان بودیم مثل اینکه تمام جهان ما رو ترک کرده بود. با یک چراغ قوه ضعیف ما سعی‌ میکردیم قدم به قدم خودمون رو کشف کنیم. در آن زمان من کاملا نیاز ضروری خودم رو یادم رفته بود. اما همهٔ ما با ترس سعی‌ میکردیم به هدفمون یعنی‌ توالت برسیم. وقتی‌ به اون کلبهٔ گلی در حیات رسیدیم سگها شروع به پارس کردن کردند. ما ترسیده بودیم. یک حس نآامیدی در منطقه‌ای نآ اشنا باعث شد ما دستپاچه بشیم. من سریعا یه قدم به سمت تاریکی‌ رفتم، آنت و وینستن با فاصله پشت من آمدند.
بعد چند لحظه که برای ما واقعا طولانی‌ بود، به کلبهٔ خودمون رسیدیم. وقتی‌ که وارد اتاق شدیم در رو قفل کردیم ، چمدان‌ها رو جلوی در گذشتیم و خودمون به رختخواب رفتیم. دوباره در همون مکان تنگ و کوچک بودیم، هر چند من نمی‌‌تونستم خوشحال باشم. قلبم در حال تپش بود و من سعی‌ می‌کردم هر صدایی که در اطراف وجود داشت رو بشنوم. بعد یه مدتی دوباره از بیرون پنجره صدای پاشنیدیم و این ترس ما رو خیلی بیشتر کرد.
زمان می‌‌گذشت و من به تاریکی‌ و سیاهی خیره شدم با بدنی که از ترس سفت و سخت شده بود. در اون لحظه امنیت و آرامش خیلی‌ دور به نظر میرسید. هر ۵ دقیقه از وینستن می‌پرسیدم که آیا بیدار است. اوایل او سریع جواب میداد اما بعد مدتی اون شروع کرد زیر لب زمزمه کردن. اون شب واقعا شبی طولانی‌ بود. من واقعا خسته بودم و تمام توانم رو از دست داده بودم ولی‌ اون شب نتونستم خوب و راحت بخوابم


Thursday, February 18

جاده پر دست انداز بین نایروبی و وامونیو از تپه های قهوه‌ای پوشیده شده بود، و ما میتونستیم مزارع چای و ذرت رو در دوطرف جاده ببینیم. یک تفاوت خیلی‌ زیادی بین این منطقه با شهر شلوغ نایروبی وجود داشت. با خودم فکر کردم : کنیای واقعی‌ اینجاست.
وقتی‌ به خونه جوشوا رسیدیم، پدر و مادرش استقبال گرم و دلپذیری از ما کردند. بعد جاشوا با روحیهٔ سرزنده و پر جنب جوشی که داشت ما رو با اطراف آشنا کرد. زمینه سرخ با کلبه هایی با آجرهای سرخ تزیین شده بود.
در اینجا زنها خیلی‌ چیزها رو در کنترل دارند،و کارهای زیادی به عهده اونهاست. برای من خیلی‌ جالب بود وقتی‌ مادر ۸۰ سالهٔ جاشوا رو دیدم که در حال دویدن برای سر و سامان دادن حیوانات و بریدن چوب بود!!
اتاقمون که ۳۰ متر از توالت (یک گودال درون زمین )فاصله داشت به ما نشون داده شد.
از جاشوا پرسیدم که چرا سقف با شاخه‌های درخت پوشیده شده؟
او جواب داد:این شاخه‌ها برای جلوگیری از ورود خفاشها در شب است.

 


کاش روز کمی‌ طولانی‌ تر بود، من از تاریکی‌ نمی‌ترسم، اما بعد از جواب او، تنها خواستهٔ من این بود. به زودی خورشید ناپدید میشد، من متوجه شدم که چطور در قسمتی‌ از این دنیای عجیب و غریب هستم.
اهالی این روستا دسترسی به برق و آب لوله کشی‌ ندارند.در سوئد من خیلی‌ به الکتریسیته فکر نمیکردم، چون یک چیز بسیار ساده یی بود فقط باید کلید برق رو خاموش و روشن می‌کردم

.

 

عصر ما به همراه خانواده جاشوا برای خوردن شام جمع شدیم، غذای بسیار ساده از ذرت و برنج. بعد شام جاشوا خاطرات دوران جوونیش رو تعریف کرد و همچنین داستان‌هایی‌ که مادرش می‌‌گفت رو برای ما ترجمه میکرد.زندگی‌ آنها واقعا ساده بود اما برای من بسیار جذاب و زیبا بود. اینجا بسیار آرومه. وقتی‌ میخواستیم برای خوابیدن بریم، من از این آرامش و سکوت زیاد متعجب شدم. جاشوا به از من خواست که همراهش برم. من در تاریکی‌ با او رفتم به یک کلبهٔ دیگر جایی‌ که شاید بتونم کمی‌ بخوابم

.

 

 

من به رز و آنت نگاه کردم ، در حال لبخند زدن بودند، مطمئناً خوشحال بودن که مجبور نیستن تو اون شب تاریک اونجا رو ترک کنند. در کلبه من فهمیدم که هیچ چوبی برای محافظت کردن من از خفاشها نیست. شاید مثل بچه‌هایی‌ به نظر بیام که از تاریکی‌ میترسند، ولی‌ فکر می‌کنم آدمهای خیلی‌ کمی‌ باشند که تمایل داشته باشن در یک کلبه گلی بین مزرعهٔ ذرت دراز بکشن.

به اطرافم نگاه کردم و  سریعاً به جایی‌ که رز و آنت بودند برگشتم. حالا ما در یک مکان کوچک و باریک هستیم و به صدای خفاشها که چوب‌های بالای سرمون رو میجوند گوش میدهیم

 

 

 

 

Thursday, February 18
ما در خانهٔ جاشوا نشستیم، روستایی با فاصلهٔ ۳ ساعت از نایروبی. یک سری تغییرات در برنامه‌ها داشتیم چون انجام کارهای مربوط به مراجع مختلف و دولت بیش از حد انتظار طول کشید. اگر چه من مجبور بودم دوندگی کنم و برای آنها منتظر بمونم ,اما در نهایت همه چیز خوب پیش رفت.
بعد لغو شدن برنامه دیروز ، امروز تصمیم گرفتیم به روستای کامبیتی برویم. شب ما مملو بود از غذاهای خوشمزه، نوشیدنیهای عالی‌، خنده و شادی . وقتش بود که برای شروع کارمون جشن بگیریم!
امروز، وقت ناهار بعد از یک مسافرت پر دست انداز ما به اینجا رسیدیم. گرمای ماشین، خیابون پر دست انداز و یک منظرهٔ خیرهٔ کننده و باور نکردنی در تمام مسیر روستا ما رو همراهی میکرد.
ملاقات باجولیوس و جاشوا یک شرایط جالب و هیجان انگیز بود. آخرین زمانی‌ که من اون هارو دیدم حدود یک سال قبل بود. حالا ما دوباره همدیگر رو اینجا پیدا کردیم. طبیعت به طور باور نکردنی زیبا بود.تمام خانه‌ها با گاو، بز، مرغ و خروس محصور شده بود. صدای سگ‌ها و گربه‌ها رو میشنیدی.

 

 

خانه‌ها برق، آب و سیستم گرمایش نداشتند. من واقعا متعجب بودم که چطور اهالی در طول دورهٔ سرما زنده میمونن؟!! توالت‌ها به ساده‌ترین صورت ممکن بود

سوراخ خیلی‌ کوچک است به طوری که تو متعجب خواهی‌ بود که چطور اهالی فردا از این مکان استفاده میکنند!! امروز ما وقتمون رو با جولیوس و جاشوا گذراندیم و با مناطقی که با آنها قدم زدیم آشنا شدیم و برخی از اونها فیلمبرداری شد.
حالا ما فقط یک ملاقات کوچک داریم و بعد آن رختخواب.

 

 

 

حقایقی در مورد کامبیتی:
کامبیتی یک روستای کوچک است که در وامونیو واقع شده است. وامونیو در جایی‌ قرار دارد که گروه های قومی اکمبا از آنجا می‌‌اید. طبیعتش فوق العاده است. شما میتوانید در یک نگاه جنگلها، کوه‌ها و تپه‌های بسیار زیبایی را ببینید که یک تجربه‌ ایده ال و زیبا خواهد بود. مزرعه اکامبا شامل ساختمانهای مجزایی برای خواب، غذا، شستن ظرف و توالت می‌باشد. ساختمانها تقریبا از گّل بر روی دیوارها یا آجر و کاه و علف یا یک سقف با ورقه‌ای از فلز ساخته شده‌اند. بیشتر خانه‌ها در وامونیو دسترسی‌ به برق و آب ندارند.مردم اکامبا، کیکامبایی صحبت میکنند. آنهایی که واقعا شانس دارند و خوشبخت هستند برای -یادگیری سوهیلی و انگلیسی‌ به مدرسه میروند

 

 

 

قبل اینکه به مطالبم ادامه بدم تمایل دارم بدونید که تمام پست هایی‌ که اینجا می‌بینید به صورت زمان حال نوشته شده چون من و وینستن تمام خاطرات روزانه رو در کنیا نوشتیم. ما در طول فوریه و مارس (۲۰۱۰) در کنیا بودیم. من تاریخها رو مرتب می‌کنم، بنابراین شما میتونید با سادگی بیشتری سفرهای روزانه‌ ما رو دنبال کنید

 

enjoy reading :)