Tuesday 23 th February
امروز صبح پر کاری بود. ساعت ۵ صبح برای فیلمبرداری از طلوع آفتاب در مزارع ذرت بیدار شدیم.
منظره بیش از حد زیبا و طلوع خورشید در این دهکده غیر قابل توصیف بود . بعد صبحانه تمام صبح بیرون از مدرسه نشستیم و از بچه هایی که برای رفتن به مدرسه آماده میشدند فیلم گرفتیم. من برای بچهها در مورد زندگی در سوئد صحبت کردم و از اونها سؤالهایی پرسیدم، نظم اونها فوق العاده بود!!
ساعت ده به خونه جاشوا برگشتیم و شاهد ذبح کردن یک بز بودیم :( !! احساس خیلی عجیبی داشتم، من فقط ایستادم، و صدای گریه بز رو شنیدم و ناگهان او کشته شد.
من و وینستن مدت طولانی فقط ایستادیم، و به این مراسم خیره شدیم! این عکس رو ببینید و خودتون قضاوت کنید.

در حالیکه جاشوا و برادرش در حال تمیز کردن جنازه بز بدبخت بودند، ما یک مصاحبه کوچک رو درست کردیم.
حالا موقع کباب کردن بود.واقعاً گرم بود، گوشت بز رو در یک سطل ریخته بودند، و مگسها به سمتش هجوم آورده بودن. تیکههای گوشت روی سیخ کباب میشد. جاشوا با دستهاش گوشتها رو سیخ میزد و به دیگران میداد. به طرف من اومد و سیخ رو به طرف من گرفت.
من واقعا جگر دوست داشتم، با خوشرویی اون رو گرفتم.وقتی جویدن رو شروع کردم، یک چیزی در دهانم پخش شد، اون مزهٔ هر چیزی داشت بجز جیگر!
وینستن وقتی قیافه من رو دید، در حالیکه دستپاچه شده بود، پرسید:
"good?"
گفتم آره من جیگر دوست دارم. جاشوا به محض شنیدن حرف من شروع کرد به خندیدن،و گفت اون قلب بز بود!!!
اسون نبود که خودت رو با فرهنگ غذائی اونها وفق بدی. ولی من خوشحالم که اونها از این تفاوتها لذت میبرند.




