Sunday 21 th March
دو نگهبان به طرف ماشین ما آمدند.   با خستگی‌ زیاد از ماشین پیاده شدم و به سمت دروازه رفتم.
اونها برای وارد شدن ما پول نقد می‌خواستند!  ما عادت داریم تمام آنچه می‌خواهیم رو با کارت پرداخت می‌کنیم بنابر این  به اندازهٔ کافی‌ پول نقد نداشتیم. وقتی‌ اونها گفتند که برای گرفتن پول نقد باید دوباره به نایروبی برگردیم، ما از عصبانیت منفجر شدیم.  بحث، نزاع و جدال بین من، نگهبانها و رئیس شون که اونجا بود ادامه پیدا کرد. در نهایت رانندمون مشکلمون رو حل کرد. من از خشم، گرسنگی و خستگی‌ می لرزیدم. اما حالا بعد یک سفر طولانی‌ به داخل می‌رفتیم.
ماسای مارا یک طبیعت باور نکردنی و زیبا دارد. زیبائی اون رو با کلمات نمیتونی‌ توصیف کنی‌. باید خودت اون رو تجربه کنی‌. دیدن حیوانات که در آزادی، صلح و هماهنگی‌ خاصی‌ زندگی‌ میکنند واقعا شگفت انگیزست. عصر اون روز سال نو ایرانی رو با مقداری غذا و شراب جشن گرفتیم.
روز بعد راننده ماسا‌هایی‌ از من خواستگاری کرد ، قبل شام او به من گفت که می‌خواهد  چهل گاو رو با هواپیما برای خانواده‌ام در مالمو بفرستد!!!! من واقعا از او ممنون بودم، ولی‌ سعی‌ کردم توضیح بدم که چهل تا گاو اینجا خیلی‌ بیشتر کارایی دارد. ولی‌ وینستن "دکتر عشق" اصرار داشت که روی این پیشنهاد فکر کنم، چون فکر میکرد شاید او فرد مناسبی برای من باشد!!!
دوشنبه ساعت  پنج صبح، ما دوباره در ماشین گرم و تنگ نشستیم و به سمت نایروبی راه افتادیم.   این هم یک سفر پر حادثه هست که فردا در موردش مینویسم. وقتی‌ ما اونجا رو  ترک کردیم، یک سفر شش ساعته رو پیش رو داشتیم. همچنین ظهر، یک

جلسهٔ بسیار مهمی‌  در نایروبی خواهیم داشت

 

 

 

همسر جاشوا و رز

 

 

همسایه‌های رز

 

 

وینستن و جاشوا

 

 

طلوع آفتاب در چانی

 

 

دختری در کلیسا

 

 

پسری که به ما در باز کردن بطری کمک کرد

 

 

کلیسا

 

 

رز به همراه چند زن در چانی

 

 

بچه یکی‌ از دوستان ما

 

 

چانی

 

 

چانی

 

Saturday, March 20

 

 

ما در طول سفر شبانه با اتوبوس به سمت نایروبی، مثل جغد بیدار بودیم. ۲۹ ساعت بیخوابی و ۱۶ ساعت گرسنگی!! کمبود خواب و گرسنگی توانمون رو گرفته بود. در راه ماسی مارا در ماشین تنگ با تمام بسته‌ها با بار هامون، با خودم فکر می‌کردم که این سفر چه قدر توان و تحمل ما رو افزایش داده است.
واکنش ما به تیر اندازی در ۳۰ دقیقه اول همراه با شوک بسیار شدید بود. و حالا همه چیز خوب بود. در این سفر ما سه نفر مثل یک ارتش بودیم، سپری از فولاد، دست در دست هم به جلو می‌رفتیم. با گذشت زمان و روبرو شدن با اتفاقات بیشتر، حالا ما قویتر بودیم. چند وقت پیش یک دوست خوب برای من نوشت که این سفر باید تو رو تغییر داده باشه. این سفر در حقیقت دیدمون رو نسبت به خیلی‌ چیزها تغییر داده. در این سفر، چیزهایی که وجودشون رو باور نداشتیم، و احساساتی که تا حالا تجربشون نکرده بودیم رو تجربه کردیم. ارزش واقعی‌ چیزهایی که قبل از این به راحتی‌ به دست میاوردیم رو فهمیدیم. خیلی واضح است که سفر به کنیا واقعا روی ما تاثیر گذشته است.‌ وقتی‌ یک میلیون چیز همزمان اتفاق میفته, هر روز زندگی‌ و بقأ رو حس میکنی. از بازگشت به سوئد احساس ترس می‌کنم ، چون واقعا نمیدونم این سفر چه تاثیری بر روی دید، واکنش و احساسات من خواهد داشت.

 

 

 

 

 

برگردیم به درون ماشین در مسیر ماسای مارا:
آفتاب ماشین رو گرم میکرد، ماشین مثل سونا داغ بود. پاها و کمرمون بی‌ حس شده بود، چون هیچ جایی‌ برای تکون خوردن نداشتیم. ما ۴ ساعت در ماشین نشسته بودیم در یک جاده نه چندان خوب. من دوباره صبرم رو از دست دادم. احساس می‌کردم که ما هرگز به هدفمون نمی‌رسیم. خستگی‌ و گرسنگی یک حس استرس و تنش رو در من ایجاد کرده بود.
بایستید! من بیشتر از این تحمل ندارم. اگر چه ما در صحرایی پر از حیوانات وحشی مثل شیر و پلنگ بودیم، ولی‌ نمیتونستم نشستن ماشین رو تحمل کنم. با وجود اینکه راننده به من هشدار داد که اینجا خطرناک است, از ماشین بیرون آمدم. خیلی‌ خسته بودم، و هیچ چیزی نمیتونست نظرم رو عوض کند
وقتی‌ پیاده شدم ماشین شروع به حرکت کرد و از من فاصله گرفت،از گرمای زیاد مغزم کار نمیکرد، مثل اینکه خون به مغزم نمیرسید، وقتی‌ از ماشین بیرون آمدم و کمی‌ هوا خوردم، دوباره عقلم به کار افتاد, بیرون ماشین من با بسیاری از حیوانات گوشتخوار احاطه شده بودم، با ترسی‌ که در وجودم بود، سعی‌ کردم خودم رو کنترل کنم. به آهستگی به جلو رفتم. و همزمان فریاد زدم که راننده ماشین رو نگه داره. بعد مدتی ماشین با فاصله ۳۰۰ متر از من ایستاد. به سمت ماشین رفتم در حالی‌ که قلبم داشت از دهانم بیرون میومد. اون واقعا خوب بود که دوباره به اون ماشین گرم و تنگ برگشتم

 


۲ ساعت بعد، هنوز درون ماشین، همراه سر درد ، گرسنگی و خستگی فراوان، به دروازه ماسای مارا رسیدیم. دو نگهبان با اسلحه به سمت ماشین ما آمدند .....
این مطلب رو فردا دنبال کنید

¨

 

I'll let Winston continue the story:

Friday, March 19

خانمی که بلیط اتوبوس رو برای ما رزرو میکرد، چند بار پرسید :" آیا مطمئن هستید که می‌خواهید با اتوبوس به این سفر برید؟ " او به نظر متعجب می‌‌آمد، و مثل مادری نگران به ما توصیه میکرد، که کسی‌ رو پیدا کنیم، که وقتی‌ به نایروبی رسیدیم دنبالمون بیاد. من خیلی‌ خسته بودم، خسته از گرمای زیاد، و فقط می‌خواستم از انجا برم. روزمون واقعا پر تنش بود.
ساعت ۳ با سرو صدای زیادی که در اتوبوس بود بیدار شدم. چرت میزدم و سرم رو به پنجره تکیه داده بودم. ناگهان با صدای خورد شدن یک تیکه شیشه که به سمت صورتم میامد بیدار شدم.
من هیچ چیزی نمی‌فهمیدم، با دیدن یک سوراخ روی شیشه پنجره که فقط چند سانت از سرم فاصله داشت واقعا شوکه شده بودم.
اولین کاری که کردم تمام بدنم رو چک کردم، من به دنبال یک زخم یا جراحت بودم. در ضمن من صدای رز و آنت رو هم شنیده بودم که فریاد زدند " سرت رو بیار پایین وینستن ." من کفّ اتوبوس افتادم، کنار شیشه های خورد شده. راننده اتوبوس متوجه ناآرمی و هیاهو شده بود، پاهاش رو رو پدال گاز گذشته بود و با سرعت بیشتری میرفت.

چند لحظه‌ای کفّ اوتوبوس نشستم و سپس به سمت چپ اتوبوس جایی‌ که رز و آنت نشسته بودند رفتم. واقعا متعجب بودم که چه طور مردم محلی که در اتوبوس بودند نسبتا آرام به نظر میرسیدند!! اونها بی‌ اعتنا بودند و یا شاید می‌خواستند اجازه بدهند که سه غریبه این وحشت بزرگ رو به خوبی‌ تجربه کنند!!
هنوز عصر نشده بود که ما برای شام به ماسای مارا زیبا رسیدیم. راننده و راهنمای ما گفتند که اون مطمئناً یک تلاش برای ربودن اتوبوس بوده. و اینکه این قضیه در راه ممبسا و نایروبی خیلی‌ غیر معمول نیست.
وقتی‌ به یاد اون اتفاق میافتم احساس می‌کنم تمام تنم بیحس شده. واقعا نمیتونستم باور کنم که من با شلیک یک گلوله فقط چند سانت فاصله داشتم.من می‌تونستم بمیرم!!! به چشم انداز خیره کننده نگاه می‌کنم، خورشید قرمز و شلعه ور در افق. برای زندگی‌ دوباره‌ام از ته دل‌ نفسی به راحتی‌ میکشم

 

 

Friday, March 19
امروز، روز پر تنش و شلوغی بود. ما میخواستیم به نایروبی برویم ولی‌ هنوز نمیدونستیم که چه طور و با چه وسیله نقلیه یی میشود به آنجا رفت. بعد از چند تماس تلفنی و جستجو فهمیدیم که میتونیم با قطار شب به اونجا بریم.وقتی‌ میخواستیم در محل خرید بلیط، بلیط قطار رو بخریم متوجه شدیم که جمعه هیچ قطاری از ممبسا به نایروبی نمی‌رود. سریعاً باید برنامه رو عوض میکردیم، و با اتوبوس می‌رفتیم. اتوبوس ساعت ۲۲:۳۰ میرفت، بنابراین ما بعضی‌ فیلمبرداری ها و جلسات مختلف رو در طول روز انجام دادیم.

 

 

معلوم شد که ما مقدار بیشتری برای این مسافرت پول داده بودیم، فکر میکردیم که اتوبوس شب برای توریست هاست، و انتظار داشتیم مردم زیادی در اتوبوس نباشند. حالا ساعت ده بود و ما در اتوبوس بودیم. اتوبوس آرام آرام در حال پر شدن بود، و در نهایت ما دیدیم که تمام بلیط‌ها توسط مردم محلی خریده شد. مسافران سر درگم، در اتوبوس بالا و پایین می‌رفتند تا جای خود را پیدا کنند. ´هرج و مرج شده بود.
من پشت اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم. آنت کنار من و وینستن جلوی من کنار پنجره نشسته بود. ما فقط نشسته بودیم و نگاه میکردیم.
آنت در پیدا کردن صندلی یک زن کنیایی، به او کمک میکرد. بالای صندلیها یک برچسب کوچک بود که شماره صندلی رو نشون میداد. انت به زن کمک کرد شماره صندلیش رو که ۴۳ بود پیدا کند. بعد دقایقی یک مرد هندی آمد که ادعا میکرد زن جای او نشسته است در حالیکه شماره صندلی او ۴۵ بود. بحث بوجود آمد. راننده اتوبوس اومد و به آنت گفت خانم من اتوبوس خودم رو میشناسم. آنت سعی‌ کرد که راننده رو متقاعد کند که مرد هندی جای اون زن نشسته، اما با وجودی که دلایل کاملا واضح بود راننده متقاعد نشد و زن مجبور شد برود. متاسفانه زن تمام هشت ساعت سفر کنار آنت نشسته بود. خیلی‌ پر حرف بود و علاقه داشت همه چیز رو راجع به آنت بدونه، ما شب قبل فقط ۴ ساعت خوابیده بودیم. شما میتونید بفهمید که آنت چقدر خسته بود.
به هر حال موفق شدیم چرت بزنیم. ساعت ۳:۵۰ صبح اتفاق افتاد.من پشت وینستن در یک فضای کوچکی نشسته بودم. وینستن هم سرش رو به پنجره تکیه داده بود، و آنت کنار من نشسته بود. ناگهان صدای وحشتناک انفجار آمد.ما از ترس پریدیم.
این پست طولانی‌ شده بنابراین من اون رو فردا در پست بعدی ادامه خواهم داد.