Friday, March 12
مثل تمام روزها، جاشوا ساعت ۵ صبح در زد و من رو بیدار کرد. با سردرد بدی از خواب بیدار شدم. وظیفهٔ اون روز من عبارت بود از: بلند شدن از رختخواب، ورزش، شستن ظرفها، جارو کردن، آماده کردن صبحانه و آماده شدن برای کار با صنایع دستی. وینستن دوربین به دست ، در محل مورد نظر نشسته بود و فیلمبرداری رو شروع کرده بود. روز من آغاز شد. کار دیگری که من هر روز صبح و عصر انجام میدادم مسواک زدن بود، در حین انجام اینکار ، بوی غیر قابل تحمل، بوی بد توالت، حمام و آشغال که همه جا رو گرفته بود همه و همه باعث حالت تهوع من میشد .

احساس خستگی میکنم، تمام بدنم کوفته است، انگار که کتک خورده ام، اما همچنان ادامه میدهم و به جلو میروم.امروز کاملا خسته و آزرده شدهام. از این حالتی که دارم خجالت میکشم چون میخواهم و باید تمام وضیعیت های مختلف رو مدیریت کنم، قوی و مثبت باشم. و چه قدر سخت است که در این شرایط بتونم تمام اینها رو در خودم بوجود بیارم و حفظ کنم. خسته بودم از اینکه مثل طوطی صد بار در روز خودم رو به هر کسی که میبینم معرفی کنم، و توضیح بدم که چه کار میکنم.خسته از مردمی که به من اشاره میکردند و فریاد میزدند
"mzungu"انسان سفید:
از دیدن این همه فقر و بدبختی این مردم رنج میبرم. یک درد، غم و اندوه مستمر و ثابت. واقعا برای این احساس ناامیدی متاسفم . در حال حاضر خیلی احساساتی شده ام. امروز بغض گلوم رو گرفته بود و با خودم در جنگ بودم، و به خودم میگفتم باید صبور باشی و تحمل کنی. احساس گناه میکردم، چون میدونستم به زودی اونجا رو ترک خواهم کرد، و به یک زندگی بهتر و دنیای تمیزتر خواهم رفت، این فکر واقعا من رو عذاب میداد. از طرف دیگر دلتنگ خانودهام بودم و دلتنگ دستپخت ایرانی مادرم. مردمی که اینجا رنج، چرک، آلودگی، گرمای وحشتناک، هرج مرج در جاده ها، فقر، خشم، فرهنگ محدود و فساد رو تحمل میکنند و همچنان برای زندگی تلاش میکنند، واقعا قابل ستایش و تحسین هستند.

امشب به خونه سواحیلی خواهم رفت. میتونم تصور کنم که همسایهها در حیات نشسته اند. با اونها همراه خواهم شد. مهربانی، عشق و حسّ کنجکاویشون به من قدرت میدهد. نگاه کردن جهان از چشمان اونها واقعا سخت است، ولی کنار هم بودن و زندگی قبیلهای راهی است برای مواظبت کردن آنها از یکدیگر، و عشق یک نزدیکی خاصی بین به وجود آورده، که من اون رو تحسین میکنم و دلتنگش خواهم شد

Write a comment