Thursday, March 25th
متاسفم که داستان سفرمون,از ماسی مارا به نایروبی رو قطع میکنم. این پستی که اینجا منتشر میکنم بسیار مهم است!!
در طول این شش هفته که در کنیا بودهایم، من سعی کردم که یک مصاحبه با معاون رئیس جمهور این کشور داشته باشم.
برای اونهایی که اطلاع ندارند: انتخابات در سال ۲۰۰۷ منجر به ناآرامی در کشور، ناپدید شدن بیش از ۱۰۰۰ نفر و کشته شدن حدود ۵۰۰،۰۰۰نفر شد. برای حل این مشکل معاون رئیس جمهور و رئیس جمهور در یک جناح، قدرت رو با نخست وزیر تقسیم کردند.
برای مستندمون، مصاحبه با معاون رئیس جمهور اهمیت زیادی داشت. من به دفتر کار او رفتم، فکس فرستادم، هر روز با او تماس تلفنی گرفتم و روزهای دیگر برای دیدن او به آنها فشار آوردم. و جواب اونها فقط این بود : " نه، او وقت ندارد! ", " نه، او علاقهای به دیدن شما ندارد! " وضعیت طوری بود که من نمیتونستم ناامید یا تسلیم شوم. من تصمیم گرفته بودم که یک مصاحبه با او داشته باشم.
هفته آخر، منشی او با من تماس گرفت و یک قرار ملاقات رو تائید کرد، سه شنبه، ۲۳ مارس، ساعت ۹:۳۰. ما خیلی خوشحال بودیم، من مدتی بالا و پایین میپردم! آنت و وینستن شادی میکردند. با شادی فراوانی که در وجودمون بود، پیروزیمون رو جشن گرفتیم.
سه شنبه ساعت ۶ صبح با صدای ساعتم بیدار شدم،اون روز، روز بررگی بود! ما شروع به آماده کردن خودمون کردیم، سوالها رو مرور کردیم و دوربین رو چک کردیم.در راه، موبایلم زنگ خورد. منشی او گفت که ساعت ملاقتمون به ۴ عصر تغییر کرده است!
ساعت ۳:۳۰ ما در محل بودیم. ساعت ۴ شد، ما در یک اتاق خیلی رسمی نشسته بودیم. ساعت ۴:۳۰، ۵، ۵:۳۰ و ۶ شد .... هنوز اثری از معاون رئیس جمهور نبود. معلوم شد که جلسه پارلمان طول کشیده و اونها نمیدونستند که چه زمانی تموم خواهد شد.به ما گفته شد که در مورد ملاقتمون، روز بعد به ما خبر میدهند! خسته، بیقرار و ناامید به هتل برگشتیم تا دوباره مصاحبه و فیلمبرداری هامون رو برنامه ریزی کنیم. روز بعد شروع کردم به تماس گرفتن با محل کار معاون رئیس جمهور، دوباره و دوباره. همچنان من رو پشت خط نگه میداشتند. ساعت ۴، به این نتیجه رسیدم که این وضعیت ناامید کننده است. اون آخرین روزی بود که ما میتونستیم با او مصاحبه کنیم. دلیلش این بود که آنت و وینستن، ۲۵ مارس، صبح زود میخواستند به خونه برگردند. من ناراحت بودم، و مدام سعی میکردم یک برنامه ریزی رو برای مصاحبه ترتیب بدم. ساعت ۵ ما در هتل بودیم، پشت کامپیوتر نشستم تا دربلاگ چیزهایی بنویسم. در حالی که هوای نایروبی بارانی بود.
موبایلم زنگ خورد، منشی معاون بود. اولین چیزی که او گفت این بود:
" رز تو کجا هستی؟ " براش توضیح دادم که من در هتلی هستم که پیاده حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه با اونها فاصله دارد. گفت اگر میخواهید مصاحبه رو از دست ندهید تا کمتر از ده دقیقه اینجا باشد. به محض قطع کردن تلفن،در حالی که فریاد میزدم آنت و وینستن رو صدا کردم، ما همین حالا باید بریم. ما تا ده دقیقه دیگر یک مصاحبه خواهیم داشت. از من نخواهید که توضیح بدم چطور آماده شدیم، از هتل بیرون اومدیم و تاکسی گرفتیم، ولی در نهایت ما در ترافیک خیلی بدی گیر افتادیم. عصبی بودم و استرس زیادی داشتم، از ماشین بیرون پریدم. وسط ترافیک ایستادم و سعی کردم ماشین هارو متوقف کنم تا راه رو برای تاکسی باز کنم.هوا بارونی بود و این اوضاع رو بد تر میکرد. متأسفانه با وجود تلاشهای من نتونستیم از ترافیک بیرون بیائیم. وقتی به داخل ماشین برگشتم از راننده پرسیدم که آیا میتونه بر خلاف مسیر ترافیک رانندگی کند؟!! آنت حرف من رو تایید و از من پشتیبانی کرد. راننده با تعجب به من نگاه کرد و گفت این کار غیر قانونیست و ممکن است که گواهینامه اش رو از دست بده. من فقط فریاد زدم " من مسئولیت همه چیز رو قبول میکنم ", و آنت به پشتیبانی من فریاد زد : " این اورژانسی است ." وینستن کنترل بیشتری بر اوضاع داشت، بیرون پرید و گفت "بچهها بدوید ." راننده خوشحال شد، و ما شروع به دویدن کردیم، ما هرگز مثل اینبار ندویده بودیم. وقتی وضعیتم مناسب نیست، واقعا نمیتونم نفس بکشم. اما این قضیه واقعا مهم بود و نمی تونستم از دستش بدم.تنها راه دویدن بود. ما دویدیم و چتر یک زن کنیا یی به سر من اصابت کرد، ولی در نهایت به موقع رسیدیم. کاملا خیس شده بودیم. صورتمون قرمز بود. به سختی نفس میکشیدیم و عصبی بودیم. اما مصاحبه انجام شد. یک احساس شادی و پیروزی در وجودمون بود و به بهمون انرژی جدیدی میداد. مصاحبه بسیار عالی پیش رفت. معاون رئیس جمهور به تمام سوالاتمون که برای مستندمون نیاز داشتیم پاسخ داد

Write a comment