Friday, March 19
امروز، روز پر تنش و شلوغی بود. ما میخواستیم به نایروبی برویم ولی هنوز نمیدونستیم که چه طور و با چه وسیله نقلیه یی میشود به آنجا رفت. بعد از چند تماس تلفنی و جستجو فهمیدیم که میتونیم با قطار شب به اونجا بریم.وقتی میخواستیم در محل خرید بلیط، بلیط قطار رو بخریم متوجه شدیم که جمعه هیچ قطاری از ممبسا به نایروبی نمیرود. سریعاً باید برنامه رو عوض میکردیم، و با اتوبوس میرفتیم. اتوبوس ساعت ۲۲:۳۰ میرفت، بنابراین ما بعضی فیلمبرداری ها و جلسات مختلف رو در طول روز انجام دادیم.

معلوم شد که ما مقدار بیشتری برای این مسافرت پول داده بودیم، فکر میکردیم که اتوبوس شب برای توریست هاست، و انتظار داشتیم مردم زیادی در اتوبوس نباشند. حالا ساعت ده بود و ما در اتوبوس بودیم. اتوبوس آرام آرام در حال پر شدن بود، و در نهایت ما دیدیم که تمام بلیطها توسط مردم محلی خریده شد. مسافران سر درگم، در اتوبوس بالا و پایین میرفتند تا جای خود را پیدا کنند. ´هرج و مرج شده بود.
من پشت اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم. آنت کنار من و وینستن جلوی من کنار پنجره نشسته بود. ما فقط نشسته بودیم و نگاه میکردیم.
آنت در پیدا کردن صندلی یک زن کنیایی، به او کمک میکرد. بالای صندلیها یک برچسب کوچک بود که شماره صندلی رو نشون میداد. انت به زن کمک کرد شماره صندلیش رو که ۴۳ بود پیدا کند. بعد دقایقی یک مرد هندی آمد که ادعا میکرد زن جای او نشسته است در حالیکه شماره صندلی او ۴۵ بود. بحث بوجود آمد. راننده اتوبوس اومد و به آنت گفت خانم من اتوبوس خودم رو میشناسم. آنت سعی کرد که راننده رو متقاعد کند که مرد هندی جای اون زن نشسته، اما با وجودی که دلایل کاملا واضح بود راننده متقاعد نشد و زن مجبور شد برود. متاسفانه زن تمام هشت ساعت سفر کنار آنت نشسته بود. خیلی پر حرف بود و علاقه داشت همه چیز رو راجع به آنت بدونه، ما شب قبل فقط ۴ ساعت خوابیده بودیم. شما میتونید بفهمید که آنت چقدر خسته بود.
به هر حال موفق شدیم چرت بزنیم. ساعت ۳:۵۰ صبح اتفاق افتاد.من پشت وینستن در یک فضای کوچکی نشسته بودم. وینستن هم سرش رو به پنجره تکیه داده بود، و آنت کنار من نشسته بود. ناگهان صدای وحشتناک انفجار آمد.ما از ترس پریدیم.
این پست طولانی شده بنابراین من اون رو فردا در پست بعدی ادامه خواهم داد.
Write a comment