Saturday, March 20

ما در طول سفر شبانه با اتوبوس به سمت نایروبی، مثل جغد بیدار بودیم. ۲۹ ساعت بیخوابی و ۱۶ ساعت گرسنگی!! کمبود خواب و گرسنگی توانمون رو گرفته بود. در راه ماسی مارا در ماشین تنگ با تمام بستهها با بار هامون، با خودم فکر میکردم که این سفر چه قدر توان و تحمل ما رو افزایش داده است.
واکنش ما به تیر اندازی در ۳۰ دقیقه اول همراه با شوک بسیار شدید بود. و حالا همه چیز خوب بود. در این سفر ما سه نفر مثل یک ارتش بودیم، سپری از فولاد، دست در دست هم به جلو میرفتیم. با گذشت زمان و روبرو شدن با اتفاقات بیشتر، حالا ما قویتر بودیم. چند وقت پیش یک دوست خوب برای من نوشت که این سفر باید تو رو تغییر داده باشه. این سفر در حقیقت دیدمون رو نسبت به خیلی چیزها تغییر داده. در این سفر، چیزهایی که وجودشون رو باور نداشتیم، و احساساتی که تا حالا تجربشون نکرده بودیم رو تجربه کردیم. ارزش واقعی چیزهایی که قبل از این به راحتی به دست میاوردیم رو فهمیدیم. خیلی واضح است که سفر به کنیا واقعا روی ما تاثیر گذشته است. وقتی یک میلیون چیز همزمان اتفاق میفته, هر روز زندگی و بقأ رو حس میکنی. از بازگشت به سوئد احساس ترس میکنم ، چون واقعا نمیدونم این سفر چه تاثیری بر روی دید، واکنش و احساسات من خواهد داشت.


برگردیم به درون ماشین در مسیر ماسای مارا:
آفتاب ماشین رو گرم میکرد، ماشین مثل سونا داغ بود. پاها و کمرمون بی حس شده بود، چون هیچ جایی برای تکون خوردن نداشتیم. ما ۴ ساعت در ماشین نشسته بودیم در یک جاده نه چندان خوب. من دوباره صبرم رو از دست دادم. احساس میکردم که ما هرگز به هدفمون نمیرسیم. خستگی و گرسنگی یک حس استرس و تنش رو در من ایجاد کرده بود.
بایستید! من بیشتر از این تحمل ندارم. اگر چه ما در صحرایی پر از حیوانات وحشی مثل شیر و پلنگ بودیم، ولی نمیتونستم نشستن ماشین رو تحمل کنم. با وجود اینکه راننده به من هشدار داد که اینجا خطرناک است, از ماشین بیرون آمدم. خیلی خسته بودم، و هیچ چیزی نمیتونست نظرم رو عوض کند
وقتی پیاده شدم ماشین شروع به حرکت کرد و از من فاصله گرفت،از گرمای زیاد مغزم کار نمیکرد، مثل اینکه خون به مغزم نمیرسید، وقتی از ماشین بیرون آمدم و کمی هوا خوردم، دوباره عقلم به کار افتاد, بیرون ماشین من با بسیاری از حیوانات گوشتخوار احاطه شده بودم، با ترسی که در وجودم بود، سعی کردم خودم رو کنترل کنم. به آهستگی به جلو رفتم. و همزمان فریاد زدم که راننده ماشین رو نگه داره. بعد مدتی ماشین با فاصله ۳۰۰ متر از من ایستاد. به سمت ماشین رفتم در حالی که قلبم داشت از دهانم بیرون میومد. اون واقعا خوب بود که دوباره به اون ماشین گرم و تنگ برگشتم

۲ ساعت بعد، هنوز درون ماشین، همراه سر درد ، گرسنگی و خستگی فراوان، به دروازه ماسای مارا رسیدیم. دو نگهبان با اسلحه به سمت ماشین ما آمدند .....
این مطلب رو فردا دنبال کنید
¨

Write a comment