I'll let Winston continue the story:
Friday, March 19
خانمی که بلیط اتوبوس رو برای ما رزرو میکرد، چند بار پرسید :" آیا مطمئن هستید که میخواهید با اتوبوس به این سفر برید؟ " او به نظر متعجب میآمد، و مثل مادری نگران به ما توصیه میکرد، که کسی رو پیدا کنیم، که وقتی به نایروبی رسیدیم دنبالمون بیاد. من خیلی خسته بودم، خسته از گرمای زیاد، و فقط میخواستم از انجا برم. روزمون واقعا پر تنش بود.
ساعت ۳ با سرو صدای زیادی که در اتوبوس بود بیدار شدم. چرت میزدم و سرم رو به پنجره تکیه داده بودم. ناگهان با صدای خورد شدن یک تیکه شیشه که به سمت صورتم میامد بیدار شدم.
من هیچ چیزی نمیفهمیدم، با دیدن یک سوراخ روی شیشه پنجره که فقط چند سانت از سرم فاصله داشت واقعا شوکه شده بودم.
اولین کاری که کردم تمام بدنم رو چک کردم، من به دنبال یک زخم یا جراحت بودم. در ضمن من صدای رز و آنت رو هم شنیده بودم که فریاد زدند " سرت رو بیار پایین وینستن ." من کفّ اتوبوس افتادم، کنار شیشه های خورد شده. راننده اتوبوس متوجه ناآرمی و هیاهو شده بود، پاهاش رو رو پدال گاز گذشته بود و با سرعت بیشتری میرفت.
چند لحظهای کفّ اوتوبوس نشستم و سپس به سمت چپ اتوبوس جایی که رز و آنت نشسته بودند رفتم. واقعا متعجب بودم که چه طور مردم محلی که در اتوبوس بودند نسبتا آرام به نظر میرسیدند!! اونها بی اعتنا بودند و یا شاید میخواستند اجازه بدهند که سه غریبه این وحشت بزرگ رو به خوبی تجربه کنند!!
هنوز عصر نشده بود که ما برای شام به ماسای مارا زیبا رسیدیم. راننده و راهنمای ما گفتند که اون مطمئناً یک تلاش برای ربودن اتوبوس بوده. و اینکه این قضیه در راه ممبسا و نایروبی خیلی غیر معمول نیست.
وقتی به یاد اون اتفاق میافتم احساس میکنم تمام تنم بیحس شده. واقعا نمیتونستم باور کنم که من با شلیک یک گلوله فقط چند سانت فاصله داشتم.من میتونستم بمیرم!!! به چشم انداز خیره کننده نگاه میکنم، خورشید قرمز و شلعه ور در افق. برای زندگی دوبارهام از ته دل نفسی به راحتی میکشم

Write a comment