Monday, November 15
اینجا کارهای زیادی هست، که باید برای کامل کردن فیلم انجام شود، تقریبا تمام روز، ما مشغول کاریم. با اینکه، به خونم برگشتم، اما هنوز تجربه های زیادی از کنیا در ذهنم هست

ما در خونه سواحیلی نشسته بودیم و وینستن از من و جاشوا فیلم می‌گرفت، زنی‌ با یک مرغ پر سر و صدا در دستش وارد شد!!!او حدودا ۴۰ ساله است و با شوهر و پسرش جلوی خونه جاشوا زندگی‌ می‌کند. او با آنت که با کنجکاوی به رفتار و حرکات او نگاه میکرد برخورد کرد. زن به من گفت که اونها اون رو برای شام خواهند خورد. ما با تعجب به هم نگاه کردیم، در حالی‌ که همسایه‌ها به اتاقهاشون رفته بودند، و اثری از هیچکس نبود. واقعا معنی حرفهای زن رو نمی‌‌فهمیدیم.  بعد از مدتی یکی‌ از همسایه‌ها با یک چاقوی بزرگ و لبخندی بر لب بیرون آمد!!سپس در حیاط ایستاد، فقط چند متر دورتر از ما، مرغ رو زیر پاهایش گذاشت. وینستن با دوربینش برای فیلمبرداری از تمام وقایع ظاهر شد. در حالی‌ که من پشت سر اون  برای دیدن انچه داشت اتفاق می‌افتاد, می‌پریدم. در ضمن آنت که نمی‌‌تونست این صحنه رو تحمل کند, سریع از حیات خارج شد

 

زن سر مرغ رو روی زمین گذاشت و چاقو روی گلوش کشید. خون در اطراف پخش شد. من خون قرمز رو دیدم که اطراف مرغ پخش می شد، در حالی‌ که شدیدا می لرزید. بعد مدتی تمام این اتفاق‌ها تموم شد ، و زمان کباب کردن مرغ برای شام بود

وقتی‌ به هزاران عکسی که در کنیا گرفته ایم نگاه می‌کنم، می فهمم که چه سفر خوب و پر ماجرایی داشتیم . ما مردمی رو ملاقات کردیم که مارو در قلبشون، خونه‌هاشون و زندگیشون وارد کردند.امروز با وینستن نشستیم، و به عکس‌ها و فیلم‌هایی‌ نگاه کردیم که باعث دلتنگی‌ و یادآوری خاطره‌های قشنگی‌ از سفرمون شدند

 


Monday, May 17

خیلی‌ واضح و روشن است: به خونم در سوئد برگشتم. من، رز، در آپارتمان تمیزم هستم. هر چیزی که میخواهم رو این جا دارم: ماشین، خونه، هزار دست لباس، ولی‌ حس اشتیاقی رو که در کنیا داشتم رو از دست دادم. حالا که به خونم برگشتم، اثرات مسافرت و فیلم مستندم رو بر روی زندگیم حسّ می‌کنم

یکی‌ از هزاران تجربه یی که در کنیا کسب کردم این بود که، چطور خودم رو در بین سطوح مختلف مردم جا بدم. من وقت نداشتم که به آنچه دوست دارم یا نه‌ ، فکر کنم. فقط و فقط سعی‌ می‌کردم با شرایط کنار بیام.در طول این مسافرت، من یک در ک بزرگی‌ از رز، و جنبه‌های خوب و بدش پیدا کردم

رابطه، توجه به یکدیگرو دوستی بین مردم، چیزهایی بودند که من از اونها یاد گرفتم، و اینجا در خونه خودم، اونها رو عمیقا از دست دادم، و دلتنگشون هستم!! متأسفانه، جامعه ما بر اساس خود محوری بنا شده است

 

 

 

 

 

مردمی رو دیدم که خیلی‌ بدبخت بودند و دسترسی به آب، برق و تجهیزات پزشکی‌ نداشتند، اما از مردم نیازمند مراقبت میکردند، برای من این معنی واقعی‌ بشر و زیباییست.بسیاری از شبها که به خونه می‌رسیدم، همسایه‌ها که پول کافی‌ برای اجاره خونه نداشتند، برای من غذا درست میکردند. یکی‌ از همسایه‌ها سه بچه داشت و در یک اتاق ۱۲ متر مربع زندگی‌ میکرد. با وجود کمبود مالی‌، حضانت دو بچه بی‌ خانمان رو قبول کرده بود. اونها در بخشیدن عشق واقعا سخاوتمند هستند.مادیات در جهان غرب عشق، محبت و توجه رو بین انسانها از بین برده

 

من به خونم برگشتم، و از دیدن دوستام واقعا خوشحالم. اما زمانهای زیادیست، که اونها جنبه‌های منفی‌ همدیگر رو پیدا میکنند و و اون رو همه جأ مطرح میکنند. حدود پنج سال است که در این آپارتمان زندگی‌ می‌کنم. اینجا پنج واحد دیگر هم وجود دارد، فکر می‌کنید من همسایه‌ها رو میشناسم؟ در کنیا، در کمتر از ۳ ماه، تمام همسایه رو که در ۱۳ آپارتمان دیگر زندگی‌ میکردند رو شناختم.

در مدتی که من و وینستن کار میکردیم، با موانع زیادی روبرو می‌‌شدیم. مثلا کامپیوتر که در ویرایش فیلم‌ها کمکمون میکرد خراب میشد، یا بعضی‌ وقت‌ها نمی تونستیم فیلم هارو کپی‌ کنیم و خیلی‌ مشکلات دیگر. اما تمام این مشکلات و موانع آسان تر میشد، وقتی‌ روحیه مثبت مردمی که اطرافمون بودند رو میدیدیم، و تعهدی رو احساس میکردیم که مشوق ما بود برای کمک کردن به یکدیگر

 

 

 

 

 

اینجا ما به سختی‌ به همدیگر نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم. شکایت کردن و پیدا کردن اشتباه در زندگی‌ روزمره، همیشه با ماست و از ما جدا نمی‌شود. در این جامعه با وجود تمام چیزهایی که داریم، دید بسیاری از مردم به زندگیشان منفی‌ست. شکایت، افسردگی و تنهایی، من رو خیلی‌ آزار میدهد. در عوض در کنیا، افسردگی، ناله و شکایت بین مردم فقیر با وجود فقر وحشتناک، بیماری و فساد بسیار کمتر است. این من رو متعجب می‌کند. اینجا در سوئد، چه قسمت از کارمون درست نیست؟؟

 

 

 

 

Wednesday,  May 5

 

حالا سفرم به پایان رسیده است، و من در راه بازگشت به خانه هستم. در وجودم ترسی‌ رو حس می‌کنم. حسّ بدی دارم، فکر اینکه، تمام آنچه در این سفر یاد گرفتم رو فراموش کنم آزارم میده. نمیدونم که زندگی‌ در کنیا چه قدر بر من تاثیر گذاشته؟ انگار که صد سال از روزی که سوئد رو ترک کردم، می‌گذرد. چیزهای زیادی اتفاق افتاده. من به مردمی که در کنیا بودند، بجز پول و غذا چیز دیگری ندادم، اما اونها چیزهایی به من دادند، که حتا وجودشون رو باور نداشتم. در کنیا فقط فقر وجود ندارد، بلکه چیزهای زیادی برای درک کردن، دریافتن و پیدا کردن وجود دارد. شادی واقعی بر اساس اینکه شما چه قدر در آمد دارید، ویا مشغول چه کاری هستید بوجود نمی‌‌آید، امیدی در زندگی این مردم بود که برای من الهام بخش بود. زندگی‌ در محله شلوغ و کثیف چانی هر روز سخت تر و سخت تر می شد، ولی‌ امید و ایمانی که در وجود این مردم بود، به من کمک میکرد که با انرژی بیشتری سختی‌‌ها رو تحمل کنم

 

 

 

 

 

 

 


Friday, April 23

در طول زمانی‌ که در کنیا بودم، بحثهای زیادی با جاشوا داشتم، در مورد اینکه من به عنوان یک زن چطور بهتر است لباس بپوشم و رفتار کنم. در عکس‌ها می بیند که بیشتر شلوار کوتاه یا دامن پوشیده ام، نه‌ به خاطر نشون دادن پاهام، بلکه به خاطر گرمای ۳۸ درجه در سایه!!!
اما یک زن کنیایی (مخصوصاً در جایی‌ که من بودم) پاهاش رو نشون نمی‌داد. اونها دامنهای خیلی‌ بلند میپوشند. وقتی‌ من و جاشوا در راه محل کار (صنایع دستی‌) قدم میزدیم، زنها بر سر من فریاد می‌زدند و خیلی‌ بی‌ ادب بودند. اگر چه من می‌شنیدم، ولی‌ بی‌ اعتنا از کنار اونها ردّ می‌‌شدم، و سعی‌ می‌کردم آنچه رو که بهش اعتقاد داشتم انجام بدم. من میخواستم آزادی رو که اینجا در غرب داشتم، اونجا پیدا کنم. حدس میزنم که فقط یک انسان سفید برای اونها نبودم، بلکه دختر سفیدی بودم که نمیدونست چطور لباس بپوشد

 

 

مشکل دیگری که من داشتم، سیگار کشیدن بود!! زن‌های کنیایی سیگار نمی‌‌کشیدند. بیشتر اوقاتی که سیگار در دستم بود، زنها به من می گفتند" اینجا کنیاست، و زنها سیگار نمی‌‌کشند". یکشنبه‌ها سیگار نمی کشیدم، چون از نظر اونها بی‌ احترامی به خدا بود

زن‌های کنیا یی صبح زود بیدار می‌شدند، ظرفهای شب قبل رو جمع میکردند، لباس می‌‌شستند، غذا می‌‌پختند و خونه رو تمیز میکردند. در این محله زن‌ها اجازه نداشتند روی زمین بنشینند یا دراز بکشند، کاری که مردها میتونستند انجام بدن!!
بعد از آماده کردن صبحانه زمان آوردن آب بود. منظورم ۲۰ کیلوگرم آب است، که باید اون رو حمل میکردند. یک پیاده روی حدود ۲۰ دقیقه. تنها هدف بزرگ اونها در زندگی‌ روزانه، توجه و مراقبت از خونه، بچه‌ها و همسرشون بود. خیلی‌ به ندرت، می‌تونستم با زن‌های همسایه بنشینم، یا صحبت و معاشرتی داشته باشم.

 

 

یک بار، همسر پیتر، همسایه جلویی از من پرسید که آیا میتونه سیگارم رو ببینه؟ سیگار رو به آرامی در دستش گرفت، روی اون رو با دقت نگاه کرد، و خندید. اما به محض اینکه شوهرش اومد، سریع سیگار رو برگردوند، و به اتاقش رفت. رفتارش، این فکر رو به ذهنم رسوند که زنها اینجا آزادی ندارند. اونها با رسوم و قوانین خاصی‌ زندگی‌ میکنند. این قوانین شخصیت اصلی‌ اون‌ها رو ساخته. صبح روز بعد، از او پرسیدم که، آزادی برای اون چه معنی دارد، مدت طولانی‌ فکر کرد و گفت: "آزادی شبیه یک انسان سفید است!!" فهمیدم، من برای او و شاید بسیاری از زن‌هایی‌ که در این محله زندگی میکنند نمایندهٔ چیزهایی بودم که خودشون نمیتونستن داشته باشند. در نهایت فهمیدم که، اونها خیلی‌ راحت تر و آزاد تر بودند، وقتی‌ که اطراف من بودند.

 

 

بعد مدتی توسط اونها پذیرفته شدم، شرایط بهتر شده بود، حالا می‌تونستم در حیاط بنشینم و سیگار بکشم، و همچنین می‌تونستم شلوار کوتاه بپوشم، چون من سفید بودم!!! اما خوشحال نبودم. میخواستم این آزادی رو با اونها شریک باشم. می‌خواستم که اونها بدونند، اینکه دیگران چه قضاوتی میکنند اصلا مهم نیست.خیلی‌ وقتها، سعی‌ می‌کردم که با زنها در حیاط بنشینیم و صحبت کنیم. از اونها می‌خواستم که تا اواخر شب در حیاط بنشینند. لباس هام رو به اونها میدادم. شب‌هایی‌ که، نشستیم، خندیدیم و داستان هامون رو برای هم تعریف کردیم واقعا شگفت انگیز و عالی‌ بود. اما با وجود همه اینها، یک فاصله، شکاف و دیواری بین ما وجود داشت که از بین بردنش واقعا سخت بود

 


Saturday April den17

 

 

شما چه طور عید پاک رو جشن میگیرین؟ این سوال رو یک هفته قبل از عید پاک از جاشوا پرسیدم. "ما به کلیسا میریم." در این محله پرجمعیت و کثیف، به خاطر مشکلات مالی‌، جشنی برای عید پاک وجود ندارد. فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم یک بز رو ذبح کنم و یک جشن عید پاک در حیاط کوچیکمون برای همسایه‌ها ترتیب بدم. فکرم رو با جاشوا در میون گذاشتم، و ما برنامه ریزی برای جشن رو شروع کردیم

 

 

اون روز صبح به قصابی که در یکی‌ از روستاهای اطراف بود رفتیم، و یک بز سفارش دادیم. زنهای سواحیلی تصمیم گرفتند که گوشت رو بپزن. و من با زن دیگری برنج رو آماده کردیم. ساعت ۶:۳۰ همهٔ همسایه‌ها در حیاط جمع شدند. شما شاید فکر می‌کنید که که این خونه سواحیلی بزرگ است، اما اطراف حیاط فقط یازده اتاق ۱۰ متر مربع برای هر خانواده وجود داشت. ما برای خوردن غذا جمع شدیم و از دوستی که بینمون وجود داشت لذت بردیم. غذا خیلی‌ زیاد بود، بنابراین همهٔ بشقاب‌ها پر از غذا بود. بچه‌ها در یک دایره وسط حیات نشسته بودند، و بزرگترها به صورت پراکنده در حیاط مشغول خوردن بودند. بعد مدتی، یکی‌ از بچه‌ها که جلوی من نشسته بود بالا آورد، در حالی‌ که سعی‌ میکرد غذایی که در دستش بود رو در دهانش بگذرد!!! اونها عادت به خوردن غذای زیاد نداشتند. چیزی که من فراموش کرده بودم!! بعد مدتی بچه‌های بیشتری بالا اوردند

 

 

 

 

اون روز عصر خیلی‌ لذت بخش بود. دیروقت بود، اکثر همسایه‌ها به اتاقشون رفتند، و فقط ما "جغدها" طبق معمول بیدار موندیم. یک ساعت بعد لئو شروع به روشن کردن آتش کرد. زمان کباب کردن بز بود. نشسته بودیم و منتظر غذا بودیم. من نمیدونم که اون لحظه، شاد بودم، غمگین بودم یا متحیر

در نهایت احساس کردم خوابم میاید، و اون شب فقط ۲ ساعت خوابیدم

 

 

 

صبح روز بعد ساعت ۵ صبح بیدار شدم. حالا زمان خوردن صبحانه بود. دست و سر بز آماده شد. باید بگم که اون یکی‌ از خوشمزه‌ترین صبحانه‌هایی‌ بود که خوردم