Sunday, February 14

زمان میگذرد و هر روز یک اتفاق جدید رخ میدهد. شاید به همین دلیل فکر میکنیم که ماه هاست که در کنیا هستیم. ما هرروز با اتفاقات جدیدی روبرو میشویم ، و چیزهای جالبی رو یاد میگیریم. امروز یک شنبه یعنی روز عبادت است.
همسایه ها لباس تمیز پوشیده اند،و بچهها با لباسهای قشنگ در اطراف میدوند. ساعت یک، ما در کنار جاشوا و جولیوس در کلیسا نشسته بودیم. بعد از اجرای کمی موسیقی و رقص، کشیش شروع به موعظه کرد. با شوق و اشتیاق در میکروفونی که مقابلش بود فریاد میزد، و به نظر میومد که چیزهای جالبی میگوید. گوش هام از تفکیک کردن صحبت ها و سر و صداها خسته شده بود. خیلی زود خسته و بیحوصله شدم و موقعیت طوری بود که به سختی میتونستم خودم رو برای اونجا موندن کنترل کنم .
تمام خطبه به زبان سواحیلی بود، من واقعا باید خودم رو کنترل میکردم که از بیحوصلگی و بیقراری گریه نکنم. وینستن تا جایی که میتونست فیلمبرداری میکرد، ولی نمیتونست از گوش دادن به خطبه فرار کند. بعد دو ساعت ، وینستن به من نگاه کرد و گفت:" این موعظه تمام شدنی نیست." ساعت یک بود. به سمت جاشوا برگشتم، در حالی که بغض کرده بودم، با احتیاط پرسیدم: چه ساعتی این برنامه تمام میشود؟ جواب داد: " ساعت ۴" اطلاعات رو به وینستن منتقل کردم، اون چه که میشنید رو باور نمیکرد.سه ساعت بعد، من با غرور از اونجا خارج شدم. بدون اینکه ناراحتی، خستگی و نا امیدی که در وجودم بود رو نشون بدم.


مصاحبه دیروز وقت و نیروی زیادی از ما گرفت، ما یک داستان جالب رو در مورد یکی از شخصیتهای فیلممون ساختیم .شاید وارد شدن در جزئیات زندگی افراد زیاد جالب به نظر نیاید ، و در ساختن فیلم مستندمون ما این مشکل رو داشتیم

Write a comment